گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

دل عاشقم تنهاست

 

 

من ، تنها به گوشه ای نشسته ام

دل عاشقم تنهاست

از نگاه عشقم می ترسم

اوست که با نگاهش آرامم می کند

ولی اگر روزی نباشد...

دلِ لیلی چون من چه بکند ؟

من ، تنها به گوشه ای نشسته ام

غمگین و تنها پر از غصه

نمی دانم چرا فقط مجنون تنهایم را پر می کند!1

مجنون تنهاتر از من است

از تنهایی او می ترسم

آیا راست می گویند که لیلی و مجنون تنهایی هم را پر کرده اند؟

من ، تنها به گوشه ای نشسته ام

از این روزگار غریب می ترسم

از اینکه مجنونم را از من بگیرند می ترسم

آهای آنهایی که عاشق شده اید

آنهایی که می فهمید عشق یعنی چه ؟

نگذارید دل لیلی تنها شود

نگذارید...

من غمگینم ، سیلاب اشک رهایم نمی کند

فقط به این خاطر که من

من ، تنها به گوشه ای نشسته ام.

به یاد فروغ

 

 

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور
در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور
یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید
روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا
روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر
ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا
دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار
گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد
ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود
من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد
خـاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند
آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب
گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند
بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند
پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من
چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند
روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من
در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد
بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای
در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای
تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود
روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی
در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود
می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب
روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا
چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای
خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا
لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا
می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !
بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو
قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک
بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد
نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ
گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه
فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ

گاهی برای زیستن

 

گاهی برای زیستن یک لحظه لایق می شوم 
آن وقت در دستان تو دشت شقایق می شوم 
در موج و طوفان دلم وقتیکه تو گم می شوی
دریا نورد خسته ای دنبال قایق می شوم
قول شرف هم می دهم حتی قسم هم می خورم
من در نگاه مست تو از خویش فارق می شوم
یک مصرع بی قافیه در پرسش چشمان توست 
باور بکن در پاسخت بیت موافق می شوم
فرقی ندارد عاقلم دیوانه ام این را بدان 
بر چشمهای عاشقت صد بار عاشق می شوم

بیا باز زیبا شویم با عشق

 

 

بگذار با دلتنگی های عاشقانه باز زیبا شویم

دلم برای اینجا ...
دلم برای دلتنگی هام  ...
دلم برای یک آسمان پر ستاره ...
دلم برای پرواز کردن شبانه ...
دلم برای ستاره بودن ...

دلم برای با "تو" بودن تنگ شده بود ...

سرباز ایرانی

  

 

منم سرباز ایرانی
ز نسل آریایی
خلف فرزند مبهوت خشایار
که اکنون در میان زادگاهم
همان ایران، همین یک قلعه ی ویران
که همچون یک عقابی پیر و رنجور
نگاهم بر افق خاموش میگرید
منم ایرانی مغرور و سرمست
ز فتح مصر و یونان، سغد و بابل، 

 ملقب بر ذوکتاف و بلند دست
ولی اکنون که هستم؟؟؟؟
ای دریغا من که بودم، 

 که اکنون در میان قعر دریای حقارت آنچنان غرقم
که گویی هرگز ایرانی به آن نامی نبوده است
یا که ذوالقرنین جاوید زرتشت،  

طاق کسری و آن مانی نبوده است
چنان بی باورم کردند، 

 که هرگز نقش رستم را میان کوه رحمت  

به جز افسانه و یک قصه ی شیرین نمی بینم
چنان بی باورم کردند، که کوروش را  

به جز یک نام کهنه در میان کاغذ کاهی نمیبینم
چنان بی باورم کردند، که می خندم 

 بر آن استاد پیری که جدٌم را به نام کوروش و رستم بخواند
و حالا من همان هاروت و ماروتم که باید واژگونه بیاندیشم
من از ایران نژاد آریا هستم
همان فرزند کوهم، زاده دریا
همان سرباز ایرانی، رفیق راز صحرا
ولی بی نیزه و خنجر
بدون اسب و فیل و شاهم و، یک قلعه باقی ز جدًم
منم یک مرد ایرانی
منم یک زن ایرانی
که محکومم به تنهایی
شکست و خانه ویرانی
خلف فرزند مبهوت خشایار
منم سرباز ایرانی
منم سرباز ایرانی