گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

دمی با سیمین بهبهانی

 

 

 

 زنی را می شناسم


 که شوق بال و پر دارد 


 ولی از بس که پُر شور است 


 دو صد بیم از سفر دارد


 که در یک گوشه ی خانه  

میان شستن و پختن
  

درون آشپزخانه 
  

سرود عشق می خواند
  

نگاهش ساده و تنهاست
  

صدایش خسته و محزون
  

امیدش در ته فرداست
  


 زنی را می شناسم من

 

که می گوید پشیمان است 

چرا دل را به او بسته
  

کجا او لایق آنست؟
 

 زنی هم زیر لب گوید

  

گریزانم از این خانه
  

ولی از خود چنین پرسد
  

چه کس موهای طفلم را
  

پس از من می زند شانه؟
  

 زنی آبستن درد است
  

زنی نوزاد غم دارد
  

زنی می گرید و گوید
  

به سینه شیر کم دارد
 

 زنی با تار تنهایی

  

لباس تور می بافد
  

زنی در کنج تاریکی
  

نماز نور می خواند
 

 زنی خو کرده با زنجیر

  

زنی مانوس با زندان
  

تمام سهم او اینست:
  

نگاه سرد زندانبان!
 

 زنی را می شناسم من

  

که می میرد ز یک تحقیر
  

ولی آواز می خواند
  

که این است بازی تقدیر
 

 زنی با فقر می سازد

  

زنی با اشک می خوابد
  

زنی با حسرت و حیرت
  

گناهش را نمی داند
 

 زنی واریس پایش را

  

زنی درد نهانش را
  

ز مردم می کند مخفی
  

که یک باره نگویندش
  

چه بد بختی چه بد بختی!
 

 زنی را می شناسم من

  

که شعرش بوی غم دارد
  

ولی می خندد و گوید
  

که دنیا پیچ و خم دارد
 

 زنی را می شناسم من

  

که هر شب کودکانش را
  

به شعر و قصه می خواند
  

اگر چه درد جانکاهی
  

درون سینه اش دارد
 

 زنی می ترسد از رفتن

  

که او شمعی ست در خانه
  

اگر بیرون رود از در
  

چه تاریک است این خانه!
 

 زنی شرمنده از کودک

  

کنار سفره ی خالی
  

که ای طفلم بخواب امشب
  

بخواب آری
  

و من تکرار خواهم کرد
  

سرود لایی لالایی
 

 زنی را می شناسم من

  

که رنگ دامنش زرد است
  

شب و روزش شده گریه
  

که او نازای پردرد است!
 

 زنی را می شناسم من

  

که نای رفتنش رفته
  

قدم هایش همه خسته
  

دلش در زیر پاهایش
  

زند فریاد که: بسه
 

 زنی را می شناسم من

  

که با شیطان نفس خود
  

هزاران بار جنگیده
  

و چون فاتح شده آخر
  

به بدنامی بد کاران
  

تمسخر وار خندیده!
  

 زنی آواز می خواند
  

زنی خاموش می ماند
  

زنی حتی شبانگاهان
  

میان کوچه می ماند
  

 زنی در کار چون مرد است
  

به دستش تاول درد است
  

ز بس که رنج و غم دارد
  

فراموشش شده دیگر
  

جنینی در شکم دارد
 

 زنی در بستر مرگ است

  

زنی نزدیکی مرگ است
  

سراغش را که می گیرد؟
  

نمی دانم، نمی دانم
  

شبی در بستری کوچک
  

زنی آهسته می میرد
 

 زنی هم انتقامش را

  

ز مردی هرزه می گیرد
  

…زنی را می شناسم من

لیلی و مجنون

 

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست  


بی وضو در کوچه لیلا نشست 


عشق آن شب مست مستش کرده بود
 

فارغ از جام الستش کرده بود
 

سجده ای زد بر لب درگاه او
 

پُر ز لیلا شد دل پر آه او
 

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
 

بر صلیب عشق دارم کرده ای
 

جام لیلا را به دستم داده ای
 

وندر این بازی شکستم داده ای 

نیشتر عشقش به جانم می زنی
 

دردم از لیلاست آنم می زنی
 

خسته ام زین عشق، دل خونم نکن
 

من که مجنونم تو مجنونم نکن
 

مرد این بازیچه دیگر نیستم
 

این تو و لیلای تو... من نیستم
 

گفت ای دیوانه لیلایت منم
 

در رگ پنهان و پیدایت منم
 

سالها با جور لیلا ساختی
 

من کنارت بودم و نشناختی
 

عشق لیلا در دلت انداختم
 

صد قمار عشق یکجا باختم  

کردمت آواره صحرا نشد
 

گفتم عا قل می شوی اما نشد
 

سوختم در حسرت یک یا ربت
 

غیر لیلا بر نیامد از لبت
 

روز و شب او را صدا کردی ولی
 

دیدم امشب با منی گفتم بلی
 

مطمئن بودم به من سر می زنی
 

در حریم خانه ام در می زنی 
 

حال این لیلا که خوارت کرده بود
 

درس عشقش بی قرارت کرده بود
 

مرد راهش باش تا شاهت کنم
 

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

چوپان دروغگو

یکی بود یکی نبود.

چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.

مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.

چوپان،‌ هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.

سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...

مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است.

مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها.

چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.

هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.

یکی از مردم، به بقیه گفت:

ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است.

بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید...

ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند.

برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند.

از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که:

عزیزان. دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید 

 

برگرفته از اندیشه نیک