زنی میمیرد. همین حوالی. دور نیست. چسبیده به این شهر. چسبیده به دلِ سیاه ما آدمها. آدمها؟ ما؟! ما آدمها؟! چسبیده به تاریخ پُرابهت و این مرز پُرگهر. از اهالی همین شهر بود. مال همین آبادی. شاید ساکن کوچه باغی بود که هنوز هم وقتی دیوار کاهگلیش خیس میشه از نَم بارون، عاشقی جوونه میزنه. دفن میشه کنار قبر پدری که وقتی برای مراسم چهلم، سنگِ سیاهی فرش میکنه مزارشون رو، شاید روز تولدشون سالها از هم فاصله داشته باشه ولی روز مرگشون هر دو چسبیده به هم، نفسبهنفس، نفس میکشند. کنار هم. تا روز قیامت. خدایا بفرما خرما.
از نظر انسانها، سگها حیوانهایی باوفا و مفیدند. ولی از نظر گرگها، سگها گرگهایی بودند که تَن به بردگی دادند تا در رفاه و آسایش زندگی کنند!
چگوارا
اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
اى بغضِ گل انداخته، فریادِ خطر شو
اى روىِ برافروخته, خود پرچمِ ره باش
اى مشتِ برافراخته, افراخته ترشو
اى حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آى
از خانه برون چیست که از خویش به در شو
گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، اى سینه سپر شو
خاکِ پدران است که دستِ دگران است
هان اى پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
دیوارِ مصیبت کده ىِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهکان را بدرانى
چون شیر درین بیشه سراپاى،جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزاى، که وقت است
در یک نفسِ تازه اثرهاست، اثر شو
ایرانىِ آزاده! جهان چشم به راه است
ایران ِکهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتى خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو