گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

فیلم های محبوب من (نقدی بر فیلم سفید اثر کیشلوفسکی)

 

 

فیلم ماجرای رابطه ی روبه زوال یک زن و شوهر است . دومینیک و کارول . دومینیک زنی زیبا رو اهل فرانسه است که از دادگاه تقاضای طلاق می کند. دلیلش عدم توانایی جنسی کارول است. کارول آرایشگری ست اهل لهستان. مهاجری در فرانسه . عاشق دومینیک است و نمی تواند باور دارد دومینیک دارد از او جدا می شود. کارول که از پله های دادگاه بالا می رود پرنده ای سفید روی کتش فضله می ریزد. وارد دادگاه که می شود دومینیک دفاعش ر می کند و وکیل کارول همه را برای او ترجمه می کند. دومینیک در رای طلاق موفق می شود. همانطور که در ضبط دارایی ها و به آتش کشیدن آرایشگاه موفق می شود. کارول با یک دو فرانکی و یک چمدان در خیابان رها می شود. مردی لهستانی به نام میکولاژ اتفاقی او را در زیرزمین مترو می بیند و با او دوست می شود. کارول با کمک میکولاژ و به صورت غیرقانونی از فرانسه خارج می شود و در همان چمدانش وارد لهستان می شود. میکولاژ از کارول می خواهد در ازای این کار وقتی به لستان رسید شخصی را بکشد. کارول هم قبول می کند. لحظه ای که کارول از چمدانش ،که عده ای دزدیده اند، خارج می شود زمین سفید پوشیده از برف پر از آشغالی را می بیند که او را مطمئن می کند که به خانه اش برگشته است. کارول که گویا قبل از مهاجرتش آرایشگر معروفی بوده است به کمک برادرش کم و بیش با کار آرایشگری شروع می کند ولی خیلی زود می فهمد برای پول در آوردن باید به یکی از باندهای مافیای اقتصادی بپیوندد. کارول به سرعت پولدار می شود و در این بین هم میکولاژ را پیدا می کند. میکولاژ قرار را به کارول یادآوری می کند و کارول شبی برای انجام ماموریتش _ کشتن کسی که از زندگی سیر شده است - به زیر زمین مترو می رود. آن شخص خود میکولاژ است. کارول با ترفندی او را منصرف می کند. کارول و میکولاژ با هم شریک می شوند و پول زیادی به هم می زنند. همه ی اینها برنامه ی کارول بوده است برای دوباره دیدن دومینیک. کارول که ابتدا وصیت کرده است همه ی دارایی اش به کلیسا برسد، وصیتانه اش را عوض می کند و دومینیک را وارث کل دارایی اش می کند. بعد در پی مراسم مرگی ساختگی، دومینیک به لهستان می آید . برای دریافت ارثش . دومینیک در تله ی کارول گیر می افتد. کارول نقشه ای چیده است که در آن دومینیک مسوول قتل او شناخته می شود. دومینیک به زندان می افتد. کارول شبی به دیدار او می رود. با دیدن حالت او متاثر می شود و چند قطره اشک می ریزد و تمام. فیلم سفید از نگاه من روایت تغییرات اجتناب ناپذیر است . تغییر بدون بار ارزشی . کارول در ابتدا مظلوم، ساده و عاشق است. در انتها رند ، پیچیده و باز هم عاشق است. دومینیک در ابتدهامغرور و غالب است. در انتها شکست خورده و مغلوب است. سفید ، رنگ نمادین برای برابری در پرچم فرانسه است. چیزی که در کل فیلم نقد می شود. برابری اتفاق نمی افتد. امکان پذیر نیست. باشد هم به بهای نابودی فرد دیگری تمام می شود. کارول در سرزمین دومینیک له می شود و دومینیک در سرزمین کارول. بالاخره زور یکی به دیگری می چرب کارول می خواهد انتقام رفتار نابرابرانه ی دومینیک را بگیرد. انتقام را می گیرد ولی باز هم وضعیت ناعادلانه است. نا برابر است. فیلم سفید روایت شکست خوردن نمادهای خوبی هم هست : کارول چهره ای معصوم دارد . شکست می خورد. عاشق است . شکست می خورد. آرایشگری ساده است. شکست می خورد. ابتدا قبول نمی کند کسی را بکشد. شکست می خورد . انگار رویت فیلم می گوید همه چیز مغلوب پول و نفوذ و زور می شود. سفید را اگر نماد پاکی بگیریم ، در تضاد کامل است با سرنوشت هر دوی کارول و دومینیک. همه ی رنگ های سفید فیلم انگار یا به گند کشیده می شوند یا چیزی را به گند می کشند . بجز صحنه ای که کارول و میکولاژ سرخوشانه روی یخ ها سرسره بازی می کنند. یک نوع رفاقت فارغ از همه چیز. شخصیت کارول در فیلم خوب درآمده است. تغییرش باور پذیر است . قابل قبول است مردی کاملا ساده در اثر دیدن بی انصافی ها و خیانت زنش ، یکباره فردی انتقام جو شود. ولی شخصیت دومینیک خیلی پذیرفتنی نیست. اصلا چرا زنی اینقدر بخواهد کسی را آزار بدهد؟ معلوم نیست ستیز دومینیک با کارول سر چیست؟ دومینیک زنی بدجنس ( از نوع اسطوره ای اش ) تصویر شده است. یکجور شخصیت سیاه که هیچ رگه ی سفید یا خاکستری درش به چشم نمی خورد. پایان فیلم هم برای من قابل قبول است . کارول همه کار کرد که از دومینیک انتقام بگیرد ولی باز هم نتوانست حس اش را التیام بخشد. فیلم سفید ، پر از نقد اجتماعی ست. انتقاد از تمام شرایطی که نابرابری های اجتماعی را گسترش می دهد . نقطه ی قوت فیلم در انتقادهایش این است که راه حل ارائه نمی دهد. صرفا روایت گر شرایط است . همین و بس. نمی شود از سفید نوشت بدون تجلیل از موسیقی تاثیر گذار آن که جدا از فیلم می تواند زندگی کند و وقتی هم با فیلم ترکیب می شود انگار زندگی را در صحنه ها جاری می کند. موسیقی روایت دومینیک و کارول را مثل تانگویی روایت می کند. تانگویی که در آن ،عاقبت موسیقی کارول ( شخصیت مرد ) هدایت کننده و غالب می شود.   

 

 

راز بی اخلاقی

"راز ِبی اخلاقی ِمسلمانان"  

حکایت است شیخی از شاگردان خواجه نصیرالدین چنین روایت کند که: در بلاد مسلمانان هرروز خبرهای بسیار می رسید از دزدی و قتل و تجاوز که همه از جانب مسلمانان بود .

روزی خواجه نصیرالدین مرا گفت: دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و کامل می دانند ؟

من بدو گفتم : بزرگوارا، همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .

خواجه نصیر الدین فرمود : ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد را می دانی، همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا شبانگاه راه را بدونشان داده اند... اما این چه سری است که ایشان بی اخلاق ترین مردمانند و آنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش، که از وجدان بیدار اوست؟ من بسیار سفر کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام.

از "غوتمه" ( بودا ) در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند . در اخلاق آنان، هرگز چون مسلمانان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود شناسد و وجدان خود را بیدار کند نیازی به جزئیات اخلاقی چون مسلمانان ندارد.

اما دانی براستی عیب اخلاق ِمسلمانی چیست ای شیخ ؟

در اخلاق ِمسلمانی هر گاه به تو فرمانی دهند، آن فرمان "اما و اگر" و "خودی و غیر خودی" دارد .

در اسلام تو را گویند :

قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست.

دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست. غیبت مکن ... اما غیبت کافر را باکی نیست.

تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست ...

و این " اما " ها مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی که به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند، اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند . راز نابخردی مسلمانان نیز درهمین است ای شیخ ... 

 

برگرفته از گروه اندیشه نیک

فیلم های محبوب من (نقدی بر فیلم آبی اثر کیشلوفسکی ) قسمت آخر

 

 

لوسی(روسپی)  

لوسی فرشته نجات دهنده ژولی ازموقعیت بحرانی اش است.بعد از تصادف اواولین دوست ژولی است.در سکانس استخر بعد ازاینکه گربه رابه جان موشها انداخت لوسی درکناراستخرازژولی می پرسد:

گریه کردی؟

تصویر فید سیاه می شود همراه با موسیقی اتحاد اروپا .

درهرحال درانتهای این سکانس تصویری ازلوسی می بینیم که کاملا برژولی مسلط است وسایه روشن های حاصل ازانعکاس آب برسقف استخروجهه ای فرشته گونه به اومی دهد.

ژولی بعد اززنگ لوسی به محل کاراومیرودوبه گفته خودش ازدرپشتی می آید،زنگ می زند - طبق معمول اکثردرها که ازداخل باز می شود وبه درنزدیک می شود.ولی برخلاف انتظاراودرازخارج بازمی شود .دقیقا همانند اوضاع محل کارلوسی که مطابق انتظارژولی نبود.

لوسی: توزندگی منونجات دادی!!!

ژولی: ولی من که هنوزکاری نکردم!!!

لوسی: من زنگ زدم توهم اومدی این خودش کمکه!!!

هووژولی ازاولویه آدرسه هوویش رامی گیرد.

اولیویه: می خوای چی کارکنی؟

(فید سیاه وصدای موسیقی اروپا)حالا دیگر تکنیک آشناست،می توان حدس زد او چه قصدی دارد.
ژولی: میرم ببینمش.

در نمای قبلی ازاستخردیگرازنورپردازی سورئال خبری نیست(وقتی که با روسپی ملاقات می کند)واولین باراست که ژولی دراستخرتنها نمی باشد(بچه هایی که به داخل آب می پرند)واین نوید روال طبیعیه زندگی ژولی است.اما بعد ازملاقات با هوویش دوباره به استخرمی رود با همان روحیات سابق واین بارحضور مرگ ووسوسه خودکشی بیشترنمایان است.ژولی به داخل آب می پرد وحدود 20ثانیه درزیرآب می ماند.

دیگراستخربرای اوآرامش بخش نیست،پس به سراغ مادرش می رود.


مادر ژولی

مادر ژولی شخصیت منفعلی است که درفضای مغشوش ذهنی خود سیرمی کند(یک کلوم دیوانه اس)
ژولی درطول فیلم دوباربه سراغ مادرش می رود.باراول پس از جریان ترسیدن از موشهاست.نمای ابتدایی این سکانس با تصویری از عکسهای خانوادگی و انعکاس آنها از شیشه های مختلف شروع می شود و همین طور تصویر ژولی را درشیشه های مختلفی می بینیم بطوری که فضای آشفته و درهم برهمی را میسازدکه همانند ذهن مادر ژولی است.مادرش او را با خواهر خود اشتباه می گیرد .هر کدام حرف خود را میزنند ،گویا این مسئله چندان مهم نیست و آنها تنها به یک هم صحبت نیاز دارند.

همانطور که قبلا گفته شد درونیات ژولی را می توان از تصویر تلویزیون اتاق حدس زد.....

اما سری دومی که ژولی به سراغ مادر می آیدبه نظرمن یکی ازمهمترین سکانس های فیلم است زیرا ژولی تصمیم مهمی برای آینده خود می گیرد.ژولی حتی وارد اتاق هم نمی شود و تصویر او را در شیشه می بینیم که پشت به مادرش می باشد (اما در واقع به مادرش و به تلویزیون نگاه می کند) .

در تلویزیون مردی با چوب تعادل از روی بند می گذرد و این نویدی است برای گذرژولی ازموقعیت متزلزلی که درآن است.در این سکانس ژولی تصمیم خود را برای کامل کردن موسیقی نیمه کاره شوهرش می گیردوهمچنین عشق اولیویه را قبول می کندهر چند باز هم ریسک می کند به مانند مرد بندباز.


اولیویه 

اگر از ابتدای فیلم حضوراولیویه را برسی کنیم به بی اهمیت بودن اودرنظرژولی می رسیم که کم کم این اهمیت بیشترمی شودتا اینکه ژولی خواسته اولیویه مبنی بر تکمیل ترانه اتحاد اروپا- که بعبارتی همان پیشنهاد عشق اولیویه است- را قبول می کند.

ژولی بعد از ملاقات با مادر به خانه اولیویه می رود.اگر توجه کرده باشید این سکانس اولین باری است که صدای سازهای مختلف را با هم می شنویم(جدای موسیقی متن).ژولی از حالت منزوی خود خارج شده،ودر حالی که با اولیویه بر روی موسیقی کار می کنند تصویر فلومی شود(بتدریج)ورنگهای آندو در هم ادغام می شود بطوری که دیگر از هم تفکیک ناپذیرند.

پس شما هم چشمانتان را ببندید و از موسیقی لذت ببرید.  

کلیپ آخرفیلم

ژولی خانه قبلی اش را به هوویش می دهد وپس از کامل کردن موسیقی وتماس با اولیویه وصحبت در مورد اینکه این ترانه به اسم چه کسی شود و... برای همیشه به خانه اولیویه می رود.

در انتهای فیلم تعدادی نماهای کلیپ مانند پشت سر هم دیده می شود که موسیقی اتحاد اروپا آنرا همراهی می کند.این کلیپ آخر وعاقبت تمامی شخصیت های فیلم را نشان می دهد.

ژولی واولیویه......آنتونی......مادر ژولی......دخترروسپی(لوسی)......هووی ژولی......اینسرتی از یک چشم......ژولی
پس از اینکه ژولی به خانه اولیویه می رود،تصویری از آندورادرتابوتی شیشه ای می بینیم
  که عشقبازی می کنند وچسبیدن دست وصورت ژولی به شیشه نوزاد داخل رحم رابه خاطر می آورد،انگار ژولی دوباره متولد شده است وزندگیه جدیدی را پس ازمرگی نمادین شروع می کند.

"آبی"در مورد ارتباط بین انسانهایی است که هیچ ارتباطی با هم ندارندوبراثرتقدیریا اتفاق سر راه هم قرار می گیرند.آبی به من فهماندکه در نظام طبیعت،انسانها تاثیراتی آگاهانه و یا ناآگاهانه بر سرنوشت یکدیگر دارندحتی اگرارتباطی بین آنها نباشدواین یکی از قوانین نظام طبیعت است.برای مثال....

پسرک(آنتونی)نیمه شب با زنگ ساعت بیدارمی شود (زنگی ناخواسته)،احساس بدی دارد گویا اتفاق ناگواری در حال وقوع است و اوپیشاپیش ازآن آگاه شده است.در پلان بعدی علت این نگرانی را می فهمیم،مادر ژولی مرده است وخودبخود ارتباطی از همان نوع که گفته شد بین آندو شکل می گیرد (با اینکه یکدیگررا نمی شناسند).
پلان بعدی لوسی را نشان می دهد ،گویا در فکر تغییر شیوه زندگی خود است.

پلان بعدی جنین داخل رحم هووی ژولی را نشان می دهد که مادر نوزاد وچشمی که در پلان بعدی می بینیم نگران اویند.احتمالا این چشم شوهر ژولی است.

و در انتها باز هم ژولی را می بینیم که در پشت شیشه ای (احتمالا ماشین)که حرکت بسیار مختصری هم دارد به بیرون می نگردواشک می ریزد.پس زمینه ژولی در ابتدا سیاه است که کم کم رنگ آبی آسمان پیش می آید و در انتها نیمی ازتصویرسیاه ونیمی دیگرآبی رنگ است همانند موقعیت ژولی.

ژولی نمی تواند گذشته اش را فراموش کند ،شاید نیازی هم به فراموش کردن نیست.گذشته همیشه گذشته است وامید ژولی به آینده آبی رنگ پیش رویش است.پس زندگی باید کرد......وژولی لبخند میزند.  

تمام

فیلم های محبوب من (نقدی بر فیلم آبی اثر کیشلوفسکی ) قسمت دوم

ل 

 

از بین بردن نشانه ها

ژولی برای فراموش کردن یاد و خاطره دختر و شوهرش ،نشانه های آنها را هم از بین می برد.آخرین اثر شوهرش که ترانه ایست برای جشن اتحاد اروپا را نابود می کند ،آبنبات دخترش را بطرز وحشیانه ای می خورد و.... قاب زیبایی هنگام خوردن آبنبات بسته شده است.در جلوی تصویر ژولی و در بک گراند تصویر شعله های آتش شومینه را می بینیم که گویای درونیات ژولی است. ژولی، اولیویه را به بستر خود می کشاند تا جایگزینی برای شوهرش باشد- البته برای یک شب-هر چند این کار مطابق اخلاقیات او نیست و خود را با کشیدن دستش روی دیوار-تنبیه می کند.


استخر 

ژولی سعی می کند به زندگی عادی خود برگردد و اتفاقات گذشته را فراموش کند،ولی این کار به راحتی امکان پذیر نیست.به نظر من وسوسه خودکشی در طول فیلم همراه ژولی است و در گیرو دار تقابل گذشته و حال ،تنها چیزی که مایه دلگرمی اوست استخر است.استخری که با نور پردازی آبی رنگش فضای لایتناهی را به تصویر در می آورد که ناخود آگاه انسان را به یاد مرگ می اندازد (لااقل منو که انداخت). دلیله دیگر برای این حرف سکانسی است که ژولی به ملاقات مادر می رود.درونیات ژولی را می توان از تصویر تلویزیون اتاق فهمید.پیرمردی که با طناب (کش)از بالای پل به پایین می پرد و بعد از فرو رفتن در آب رود خانه دوباره بالا می آید و بین رودخانه و پل معلق می شود. خب حالا برگردیم به ژولی ،او تصادف بدی داشته و تا مرگ هم پیش رفته است،اما زنده ماند ،ولی هنوز به زندگی عادی خود بر نگشته و بین ایندو معلق است. ژولی قدرت فراموش کردن گذشته و برقراری ارتباط با دیگران را نداردو یا نمی خواهد که داشته باشد.اگر مثل قبل رنگ آبی را میل ژولی برای ارتباط با دیگران بگیریم و یا نماد اجتماعی که بر اساس ارتباط انسانها بوجود آمده است،فضای استخر گویای وضع زندگیه ژولی است.حجم زیادی از نور آبی از همه طرف او را احاطه کرده نیاز اجتماع به ژولی و برعکس- و او برای فرار از این فضا به آب پناه می برد.او حاضر به زیر بار رفتن نیست ،شاید اگر می توانست وسوسه خود را عملی می کردو خود را می کشت. 
 

کافی شاپ

در این که ژولی تعادل روحی و روانی ندارد شکی نیست.زمانی سعی در از بین بردن نشانه های شوهرش را دارد ودر زمانی دیگر-کافی شاپ- بستنی و قهوه را با هم سفارش می دهد(مثل همیشه).قهوه ای که همیشه شوهرش می خورد و بستنی ای که خودش سفارش می داد.کافی شاپ همانند اتاق آبی یاد آور خاطرات خوش او با شوهرش است. کارگردان برای القاء این حس به بیننده علاوه بر قهوه و بستنی- از صدای فلوت مردی استفاده می کند که ترانه های شوهر ژولی را می زند. نکته ای که در این سکانس جلب توجه می کند مرد فلوت زن وموقعیت او واین که اصلا او کیست؟و چرا ترانه های شوهر ژولی را می زند؟ ژولی با شنیدن صدای فلوت دست از خوردن می کشد ،نگاهی به مرد فلوت زن می اندازد و به فکر فرو می رود.سپس نمایی اینسرت از فنجان قهوه به مدت 20ثانیه همراه با صدای فلوت- نشان داده می شود،به این ترتیب می توان حدس زد ژولی به چه فکر می کند. اگر به اینسرت فنجان توجه کرده باشید سایه ای را می بینیم که از بالا به پایین می آید و تصویر را مخدوش می کندو دوباره از نو تکرار می شود... برداشت های مختلفی از این نما شنیده ام ، گذر زمان ،روح شوهر ژولی و .....اما چیزی که درست تر به نظر می رسد این است که ژولی با شنیدن صدای فلوت به فنجان نگاه می کند، فنجان یاد آور شوهر اوست و خاطراتی که در این مکان با وی داشته.... ژولی در حال گریه کردن است و سرازیر شدن اشکهایش تصویر را مخدوش کرده .در واقع فنجان را از نقطه نظر ژولی می بینیم.(می تونید امتحان کنید) این نمای طولانی و متداوم به استخر کات می خوردو باز هم حجم صدا شیرجه ژولی در آب- ما را از غرق شدن در فضای قبلی جدا می کند.


مرد فلوت زن

قبلا در مورد این مرد و اینکه اصلا کیست و چه کمکی به داستان می کند پرسیده بودم.مردی که ترانه های شوهر ژولی را می زند ،در حالیکه می گوید خودش آنها را ساخته است.در سکانسی ژولی مرد را که در کنار خیا بان خوابیده ،بیدار می کند تا جعبه زیر سرش را جابجا کند و مرد در جواب کار ژولی می گوید: ((((تو عادت داری همیشه به یه چیزی گیر بدی)))) خب به نظر شما این دیا لوگ از زبان چه کسی می تواند خارج شود.مطمئنا کسی است که ژولی را می شناسد وبا خصوصیات او نیز آشنا است.به نظر من کیشلوفسکی در این سکانس گونه ای از تناسخ را ارائه می کند.البته بهتر است از همزاد استفاده کرد.به عبا رتی نشانه هایی از فیلم "قرمز"را اینجا می بینیم.


علت ومعلول

در چند سکانس از فیلم بر روی علت و معلول و زنجیره اتفاقات تاکید می شود.زنی زنگ میزند وگلدان از دست ژولی می افتد(اگر زنگ زده نمی شد ،گلدانی هم نمی افتاد). اگر کامیون از آنجا رد نمی شد آن پسر نمی توانست فرار کند و به آپارتمان ژولی بیاید. نکته دیگر نظام جزاء و پاداش است که کیشلوفسکی روی آن تاکید میکند.مثلا ژولی به آن پسر فراری کمک نکرد به نور آبی روی صورتش موقع در زدن پسر توجه کنید- و خلاف میل درونی خود عمل کرد پس جزایش این شد که با حالتی نیمه عریان پشت در بماند.و اگر این اتفاق نمی افتاد زمینه آشنایی ژولی با روسپی جوان فراهم نمی شدو.... در 3/1ابتدای فیلم شاهد نمایش تنهایی ژولی هستیم. پس از تصادف او با کمتر کسی برخورد داشته ودائم در فکر و خیال بسر برده است.در هر حال پس از یک سری اتفاقات ،ژولی به آنجا می رسد که با روسپی جوان آشنا می شود و با امضاء نکردن برگه اخراج او باعث تحکیم رابطه دوستیشان می شود. به سکانسی که زن صاحب خانه برای امضاءگرفتن می آید توجه کنید. صدای زنگ در و افتادن گلدان - جدای آن علت و معلول- باعث می شود ریشه گیاه در بیاید و در هوا معلق شود.مثل اتفاقی که در زندگیه ژولی افتاد و باعث شد از جامعه جدا شود، جامعه ای که جدا شدن انسان امروزی از آن همانند فنا شدن است. در حین اینکه ژولی با زن همسایه در مورد امضاء برگه صحبت می کند ریشه گیاه رادر خاک گلدان می کارد (گویی با این کارش دوباره به جامعه و ارتباط با دیگران بر می گردد) وبرگه را امضاء نمی کند. بعد از این سکانس ژولی را در پارکی می بینیم که با چشمان بسته به صدای فلوت ذهنش گوش می دهد و آشکارا شادمان است،همچنین پیرزنی را می بینیم که به سختی بطری خالی را در زباله دانی می اندازد و حسی از موفقیت و شادی به ما میدهد همان حسی که ژولی دارد. او با این سکانس وارد مرحله تازه ای می شود ،اما فراموش کردن گذشته وشروع دوباره کار آسانی نیست.ژولی همچنان تعادل روحی ندارد البته نه به شدت قبل ... 

 

ادامه دارد ...

 

فیلم های محبوب من (نقدی بر فیلم آبی اثر کیشلوفسکی ) قسمت اول

 

 

آبی فیلم عجیبی است با زبانی بسیار سینمایی. کیشلوفسکی تا توانسته موارد زائد را از فیلم حذف واز کمترین دیالوگ استفاده کرده تا هر چه بیشتر به زبان تصویر-سینمای واقعی-نزدیک شود. آبی یک فیلم ضد قصه است و پیش بینی اینکه چه اتفاقی قرار است بیافتد محال بنظر می رسد. تماشاگر فقط می تواند با شخصیت ها همراه شود و از داستانک هایی که نمایش داده می شود و درک ارتباط بین آنها  به معنای مورد نظر کارگردان برسد.

هیچ کدام از داستانک ها ,شخصیت هاوحتی نماهای فیلم بی اهمیت نیست, پس برای همه آنها باید دلیلی یافت. 

آغاز

فیلم از چرخهای ماشینی که با سرعت در اتوبان حرکت می کند شروع می شود و نوع نورپردازی و ترکیب صداها و نماها از اتفاق بدی خبر می دهد. مثلاً در پلان داخل تونل, حجم زیادی از نور قرمز را روی صورت دختر معصومی می بینیم و یا نمای نقص فنی ماشین، که در نهایت منجر به تصادف می شود.در این سکانس شاهد نوعی جبر هستیم که قبل از تصادف آنرا برای ما مسجل می کند.

 

تصادف

پسری( آنتونی) را می بینیم که با چوب و گوی در کنار خیابان بازی می کند و منتظر ماشینی است. ماشین سکانس قبلی رد می شود ...گوی بر سر چوب می ایستد...پسر از خوش شانسی خود خوشحال می شود...وتصادف(خواستم بگم پوووف,دیدم ضایع اس)خوش شانسی یکی با بد شانسی دیگری همراه می شود و اولین ارتباط شکل می گیرد.پسر به سمت صحنه تصادف می دود .از اینجاست که زندگیه آنتونی با ژولی پیوند می خورد. نوعی ارتباط معنوی که بعد تر علتش را خواهم گفت.

در نمایی که از ماشین بعد از کوبیدن به درخت می بینیم ,چند برگ کاغذ ویک توپ به بیرون می افتد ,می توان حدس زد حداقل دخترک مرده است.به رنگ های توپ توجه کنید :آبی ,قرمز,سفید...

نکته ای که در این سکانس جلب توجه می کندقاب بندی زیبای فیلمبردار است. جاده ای را می بینیم که در انتها به درختی می رسد و تمام می شود گویا مسیر زندگی آهنگساز و دخترش را نشان می دهد. 

بیمارستان

هنگامیکه دکتر خبر مرگ دختر و همسر ژولی را به او می دهد, ما عکس العملش را بطور موجز از چشمان ژولی می بینیم . آبی فیلمی مینی مالیستی است و از کمترین نما بیشترین اطلاعات را به بیننده انتقال می دهد. جزء نشان دهنده کل است پس نیازی به کل نیست.

دوربین چند ثانیه نمایی بسته از ژولی می دهد تا حس و حال او را بعد از شنیدن این خبر نشان دهد او شوکه شده و حتی نمی تواند گریه کند,این نمای ساکن و آرام - البته ظاهرا- با صدای بلند شکستن شیشه به پلان دیگری کات می شود.کیشلوفسکی اجازه همدردی با ژولی را به ما نمی دهد و با خشونت ما را از آن فضا جدا می کند.

ژولی توان تحمل این اتفاق را ندارد ...خودکشی می کند که با مسخرگی تمام پشیمان می شود.

پس از خودکشی ما برای اولین بار اولیویه (دوست شوهر ژولی)را می بینیم که به عیادت او آمده است. ورود اولیویه را از نمای نقطه نظر ژولی می بینیم که تصویری فلو (نا واضح) است و اولیویه قسمت کوچکی از تصویر را گرفته که بی اهمیت بودن او را در نظر ژولی می رساند. 

نورآبی و موسیقی ترانه اتحاد اروپا

در این فیلم از نور آبی و موسیقی اتحاد اروپا که شوهر ژولی روی آن کار می کرد- در جاهای مختلفی استفاده شده است. به نظر من رنگ آبی به گونه ای یادآور گذشته ژولی و از طرفی نماد نیرویی است که ژولی را وادار به برقراری ارتباط با دیگران می کندتا وی را از قفسی که برای خود ساخته رها کند.موسیقی اتحاد اروپا نیز که معمولا با همان نور آبی همراه است تاکیدی است بر همان بار معنایی که گفته شد.در واقع اگر بخواهیم با دید بازتری به مسئله بنگریم تعبیر میل و نیاز کامل نیست .این میل، کششی متافیزیکی است که همه را به سمت ارتباط با دیگران می کشد، گویا اراده ای در کار نیست وخود به خود زنجیره اتفاقات وعلت و معلول ها شخص را به جایی، چیزی، کسی و در کل به این دنیا پیوند می زندوارتباطها شکل میگیرد.

 

چلچراغ

در هر حال پس ازمرخص شدن از بیمارستان به خانه میرود وسعی میکند به زندگی عادی خود برگردد .از قبل دستور داده تا اتاق آبی را خالی کنند ,در با صدای غیژ(خاطرات کهنه و قدیمی) باز میشود که میرساند اتاق خاطره انگیزی برای اوست .

تنها چیزی که در اتاق وجود دارد چلچراغی آبی رنگ است.ژولی با عصبانیت چند بلور از آن را می کند .

به نظر من چلچراغ نمادی از اجتماعی است که در آن زندگی می کنیم، هر روز کسانی می آیند وکسانی می میرند و از بلورهای آن کم می شودولی در شکل کلی آن تغیری نمی بینیم. چلچراغ نقش مهمی در زندگی ژولی دارد.نماد گذشته,خاطرات خوب و بد,عشق او و در کل نمادی از زندگی اوست.معانی متفاوتی رامی توان به چلچراغ نسبت داد.

بلورهایی که ژولی از لوستر جدا می کند ,دختر وهمسرش هستند,که از زندگیه ژولی و از اجتماع کم شده اند.در جایی که ژولی به وکیلش دستور فروش خانه,زمین,..... را میدهد. از وی می خواهد تا مقداری از پول را به حسابی بریزد,وکیل علت این کار را می پرسد ولی ژولی جوابش را نمی دهد....سپس دوربین همراه با سر ژولی تیلت به دست ژولی می کند که بلورها را می بینیم.در هر صورت آن شماره حساب باید به همسر و دختر ژولی ربط داشته باشد.احتمالاشماره حساب موسسه ای خیریه بوده است.

ژولی تنها چلچراغ را از خانه قدیمی خود به خانه جدید می آورد. 

ادامه دارد...