گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

حفره های خالی


این روزها، روزمره‌هایم یک طور غریبی است. هی خودم را می‌بینم مثل یک صفحه فلزی با حفره‌هایی توش، یک طوری سرد و نچسب . هی آدمهایی می‌بینم که هر کدامشان یک کار می‌کنند و هیچکدامشان "من" نیستم. دلم می‌خواهد چنگشان بزنم. بی‌چاره‌ها تقصیری ندارند البته باید زندگیشان را بکنند اما دلم می‌خواد بگیرمشان، بنشانمشان یک گوشه، که یک دقیقه آرام بگیرند، دست هم را بگیریم، یک کمی هم را بغل کنیم بلکه یک گرمایی بیاید و خالی این حفره‌ها را پر کند

به یه طرفش


بعضی از روزها "یک طوری" اند. هر کسی "یک طوری" خودش را دارد. مال من تنبلانه سرخوشانه است. یعنی هی ساعتت زنگ بزند، هی بیندازیش برای ده دقیقه دیرتر، هی غلت بزنی و صورتت بیفتد روی خنکی بالشت، یکی از چشمهایت بیشتر باز نشود، باز از ساعت ده دقیقه وقت بگیری که سرت را بکنی توی بالش و یک لبخند کج و کوله هم بذاری روی لبهات، بعد فکر کنی که همه‌چی به طرف چپت و تنها مسئله زندگیت یادآوری سوختگی چراغ اتاقت باشد. هی خودت را کش و قوس بدی و روحت از سرِ خوشی برای خودش جفتک بیندازد آن تو. بعد لباس بپوشی و قبلش همه حواله‌شده‌های طرف چپت را بریزی توی کمد و از در بیایی بیرون که این یک روز را سرجدت درست شروع کنی.

این سر سنگین من


خیلی سنگینی می‌کند این سرِ روی شانه‌ها. پرِپر است با صداها و کلمه‌ها و جمله‌ها و حرفها. پر از دل خوش سیری چند و به کجای این شب تیره بیاویزم...همه‌چیز هی دارد دوره می‌شود آن تو. حرف و حرف و حرفهایی که بیرون نمی‌آید و هی توی سر برای خودش می‌چرخد. قصه‌های روزانه که هی با جزییات برای خود تکرار می‌شود انگار که ترس از فراموشی باشد. قصه‌های روزانه که هی تکرار می‌شود برای دیگری انگار که مثلا باد به گوشش برساند.
همه‌چیز از پاها شروع می‌شود. ضربه قدمهایی که زده روی تن شهر و پله‌هایی که بالا رفته و سرپایینی که دویده تا نیمکتی که رویش نشسته و چمنی که پا رویش دراز شده و میزی که آرنج رویش گذاشته و مبلی که رویش دراز کشیده و گرمای نوازشی که زیر انگشتان دستش بوده و دستهایی که معجزه‌گر بوده و قلبی که زده و آغوش مهربانی که بوده و حرصی که خورده و حسادتهایی که کرده و فحشهایی که داده و غصه‌‌هایی که خورده و خنده‌های ته دلی که کرده و روزمره‌هایی که زندگی کرده و دوستی و دشمنی که کرده و راز و نیازهایی که کرده و عشق ممنوعه‌ای و حرفهایی تو گلو مانده و اشکهایی خشک شده ، همه چیز آمده جمع شده توی سری که روی شانه‌ها سنگینی می‌کند. کاش می‌شد وقت خواب سر را گذاشت توی یک ظرف آب خنک، که تا صبح هر چه هست سپرده شود به آب.

نمی خواهی ؟

 

نمی خواهی دستانت را به من بسپاری؟

نمی خواهی میزبان دلتنگی هایم باشی؟

نمی خواهی حلقه یاس های سپید را به گردنم بیاویزی؟

نمی خواهی شبنم های اشتیاق را به چشمانم هدیه دهی؟

نمی خواهی گونه هایم را به شفافیت شرم بیامیزی؟

نمی خواهی دوباره به معصومیت نگاهم سوگند بخوری؟

نمی خواهی زمزمه کنی:به عظمت اشکی که در دیده ات می درخشد

به عظمت سکوتی که در زندگی ات جاری است

و به عظمت تمام دلشکستگی های بی صدایت

همیشه کنارت خواهم ماند؟ نمی خواهی....