این روزها، روزمرههایم یک طور غریبی است. هی خودم را میبینم مثل یک صفحه فلزی با حفرههایی توش، یک طوری سرد و نچسب . هی آدمهایی میبینم که هر کدامشان یک کار میکنند و هیچکدامشان "من" نیستم. دلم میخواهد چنگشان بزنم. بیچارهها تقصیری ندارند البته باید زندگیشان را بکنند اما دلم میخواد بگیرمشان، بنشانمشان یک گوشه، که یک دقیقه آرام بگیرند، دست هم را بگیریم، یک کمی هم را بغل کنیم بلکه یک گرمایی بیاید و خالی این حفرهها را پر کند