گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

به خود آ

نه مرادم،نه مریدم

نه سیاهم،نه سپیدم


نه پیامم،نه کلامم


نه علیکم، نه سلامم


نه چنانم که تو گویی


نه چنینم که تو خوانی


و نه آنگونه که گفتند و شنیدی


نه سمائم ، نه زمینم


نه به زنجیر کسی بسته ونه


برده دینم


نه سرابم ، نه برای دل تنهایی


تو جام شرابم


نه گرفتارو اسیرم ، نه حقیرم


نه فرستاده پیرم


نه به هر خانقه و مسجد و


میخانه فقیرم


نه جهنم ، نه بهشتم


که چنین است سرشتم


این سخن را من از امروز


نه گفتم ، نه نوشتم


بلکه ازصبح ِازل باقلمِ نورنوشتم


که حقیقت نه به رنگ است ونه بو


نه به های است و نه هو


نه به این است و نه او


نه به جام است و سبو


گر به این نقطه رسیدی


به تو سربسته و در پرده بگویم


تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را



آنچه گفتند و سرودند و نمودند که دانی


که تو اینی و تو آنی


بهر این بود که دربستر ِ افکار خودت خسته بمانی


تو در آن گفته و بشنیده نمانی که ندانی


خود ِ تو جان جهانی


گر نهانی و عیانی ، تو همانی


تو هم اینی و هم آنی


تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی


تو ندانی که خود آن نقطه عشقی


تو خود ، اسرار نهانی


همه جا تو


که نه یک جای ، نه یک پای



عیان شو که خود ِ تو همه ای


با همه ای ، همهمه ای


تو سکوتی ، تو خود باغ بهشتی


که همه طالع خود را تو نوشتی


همه سویی ، همه جایی


نه به خود آمده از فلسفه چون و چرایی


تو کجایی ؟


نکند بر در ِ درگاه خودت رو به گدایی؟


که تورا گشتن ِ اندر پی ِ خود ، عین جدایی



به تو سوگند گراین راز شنیدی


و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک



بدرخانه متروکه هرکس ننشینی و


بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی


و گل وصل بچینی



به خود آ ، که بزرگی و نه جزئی



تو نه چون آب در اندام سبویی و به سویی


خود اویی


به خود آ

بهار

 

 

 

روزگارا، تازه شد هستی در آغاز بهار 


جشن جمشید جهان بین را جهان آرا بدار 


مهر افزون کُن درون سینه ها در سال نو 


فرِّ شادی را به جام زندگی از نو بیار

روزگارا، جشن ما را نو به نو جاوید ساز 


سینه را پر مهرتر از سینه‌جمشید ساز
 

رنج را آسان بنه بر مردم برگشته بخت 


چشم نیکو مردمان را دیده-‌ی خورشید ساز

ستایشت می کنم

ستایش می کنم دستانت را

که همیشه برای رسم محبت آماده اند

و هیچ نوازشی فروگذار نمی کنند

و چشمانت را که محبت در عمق زلالش موج می زند

ستایش می کنم قلبت را که به هیچ نمی فروشی اش

و از صداقتش نمی کاهی

قلبی را که در گوشه گوشه اش محبت می روید

جوانه می کند، گل می دهد

ستایش می کنم آغوشت را

آنگاه که پناهم می دهی

تا در سنگر تو آرامش را بیابم

و لختی بیاسایم

ستایش می کنم کلامت را

آنگاه که از مهر سیرابش می کنی

و به من می بخشی

و آنگاه که آهسته آهسته با خدای خود سخن می گویی

و من را نیز میهمان سجاده سبز خویش می کنی

ستایش می کنم خدایت را

که جهانی شگرف آفرید

و تو را

که به من بخشید

خدایی را که تو را اینگونه آفرید

درمانی نا خواسته!

محبتی بی دریغ!

ستایش می کنم خدایی را که تو را اینگونه قابل ستایش برای من آفرید...

خیال بچگی

چشمانم را می بندم

و برای دقایقی طولانی

در خیال تو محو میشم

در خیالم بچه میشویم

بر سر بازیچه ای جنگ می کنیم

با آب نباتی شیرین می خندیم

و بدون واهمه از بود و نبود

به قلب های کوچکمان شادی می بخشیم

و خوشبختی مان  به رخ تمامی بچه های همسایه می کشیم

چشمانم را باز می کنم

بزرگ میشویم

مشکلات بزرگ تر میشوند

و طاقت ها کمتر

دیگر با یک آب نبات نمی خندیم

و فاصله ها رخ نمایی می کنند

در جنگ با غرور

به هم دوستت دارم می بخشیم

و اشک هایمان را پنهان می کنیم

مبادا که  دل دیگری برنجد

من و تو!

تو هم نشین تمام لحظه های خوب و بد من

و من ...! و من صاحب قلب تو!!!

بگذار برای همیشه بچه بمانیم

برای هم بهانه بگیریم

از دوری هم دلتنگ شویم

تو مرد من باش

و من پناه تو

بی واهمه دستان یکدیگر را بگیریم

بی ترس بخندیم

بی ترس گریه کنیم

بی ترس بمیریم