خیلی سنگینی میکند این سرِ روی شانهها. پرِپر است با صداها و کلمهها و
جملهها و حرفها. پر از دل خوش سیری چند و به کجای این شب تیره
بیاویزم...همهچیز هی دارد دوره میشود آن تو. حرف و حرف و حرفهایی که
بیرون نمیآید و هی توی سر برای خودش میچرخد. قصههای روزانه که هی با
جزییات برای خود تکرار میشود انگار که ترس از فراموشی باشد. قصههای
روزانه که هی تکرار میشود برای دیگری انگار که مثلا باد به گوشش برساند.
همهچیز از پاها شروع میشود. ضربه قدمهایی که زده روی تن شهر و پلههایی
که بالا رفته و سرپایینی که دویده تا نیمکتی که رویش نشسته و چمنی که پا
رویش دراز شده و میزی که آرنج رویش گذاشته و مبلی که رویش دراز کشیده و
گرمای نوازشی که زیر انگشتان دستش بوده و دستهایی که معجزهگر بوده و قلبی
که زده و آغوش مهربانی که بوده و حرصی که خورده و حسادتهایی که کرده و
فحشهایی که داده و غصههایی که خورده و خندههای ته دلی که کرده و
روزمرههایی که زندگی کرده و دوستی و دشمنی که کرده و راز و نیازهایی که
کرده و عشق ممنوعهای و حرفهایی تو گلو مانده و اشکهایی خشک شده ، همه چیز
آمده جمع شده توی سری که روی شانهها سنگینی میکند. کاش میشد وقت خواب
سر را گذاشت توی یک ظرف آب خنک، که تا صبح هر چه هست سپرده شود به آب.