بامداد روز بعد کار دیگری به او محول کرد،که این بار بسیار خطرناکتر بود.الهه به پسیشه گفت :”آنجا کنار رودخانه که بوته های انبوهی سبز شده است،برّه هایی می چرند که پشم های طلایی دارن.تو به آنجا برو و مقداری از پشم طلایی آنها را با خود بیاور”چون آن دختر خسته دل به رودخانه رسید که آب آن به تندی روان بود،سخت هوس کرد تا خود را به داخل رودخانه بیندازد و به دردها و نومیدی هایش پایان دهد.امّا چون به کنار رودخانه رسید صدای ضعیفی را کنار پای خود شنید،که گوش فرا داد و متوجه شد این صدا از درون ساقه یک نی سبز بیرون می آید:هیچ صلاح نیست که خود را در رودخانه غرق کنی. اوضاع هم آن چنان که می نماید بد نیست. برّه ها واقعاً وحشی هستند،ولی اگر صبر کنی برّه ها پس از چرا،از درون بوته ها،بازگردند تا در کنار رودخانه استراحت کنند،آن هنگام می توانی وارد بوته های انبوه شده و آن مقدار پشم طلایی که از بدن آنها کنده شده و به بوته های خاردار چسبیده شده است جمعآوری کنی.پسیشه طبق همانگفته توانست مقداری پشم طلایی درخشان جمعآوری کند.ونوس پشمها را با لحنی شیطان وار برداشت و با تندی به او گفت:”یک نفر به تو یاری داده است تو این کار را هیچ وقت به تنهایی نکردهای.با وجود این فرصت دیگری به تو می دهم تا ثابت کنی که دلی بیباک داری و از دوراندیشی خاصی برخوردار هستی که ظاهرا داری نشان می دهی در تو هست.آیا آن آبی را که از آن تپه فرو می ریزد می بینی؟این آب سرچشمه اصلی همین رودخانه شومی است که نفرت انگیز نام دارد و آن رودخانه ستیکس است.تو باید این سطل را از آن پر کنی و برای من بیاوری.
ادامه دارد ...
چون سرانجام با ونوس روبرو شد آن الهه با صدای بلند خندید و سرزنش کنان از وی پرسید که آمده است شوهری برای خود بیابد، چون شوهری که قبلاً به دست آورده بود اکنون او را رها کرده بود و نمی خواهد او را ببیند،زیرا از زخمی که به او رسانده بود اکنون در حال مرگ است.الهه در دنباله سخن افزود:”امّا تو آنچنان دختر ساده و نگون بختی هستی که هیچ وقت نمی توانی برای خود همسری بیابی مگر با بیگاری و خون دل خوردن. بنابراین من برای آنکه حسن نیت خود را نشان بدهم حاضرم تو را بریا این کار آموزش دهم”ونوس چون این سخن را بگفت مقدار زیادی ریزترین بذر یا دانه گندم و خشخاش و ارزن را گرفت و همه را با هم درآمیخت و بعد به پسیشه گفت: همه را باید تا شب از هم جدا کنی .این کار را دقیقا به خاطر خودت انجام خواهی داد”این را گفت و از آنجا رفت.پسیشه که اکنون تنها رها شده بود بی حرکت نشست و به بذر های غلّات زل زد. این فرمان ستمگرانه افکارش را آشفته کرده بود در نتیجه تمرکز فکری را از دست داده بود،زیرا در حقیقت انجام چنین کاری واقعا غیر ممکن و کاملا بیهوده می نمود.امّا در این لحظه ناگوار که نتوانسته بود احساس لطف و ترحم خدایان و انسانها را به حال زار خود جلب کند،کوچکترین جانوران صحرا،یعنی مورچگان، دلشان به حال وی سوخت. آنان به یکدیگر گفتند:”بیایید به حال این دوشیزه بینوا رحمت بیاورید و به او کمک کنید.”آنها بی درنگ آمدند ، موج پس از موج و سرگرم جدا کردن بذرها از یکدیگر شدند،به طوری که آن تلّ بذرهای به هم آمیخته از هم جدا شد و هر بذری جدا از بذرهای دیگر گرد آمد. چون ونوس بازگشت و همه را مرتب دید خشمگین شد و گفت:”کار تو به هیچ وجه پایان نیافته است”بعد یک قرص نان به پسیشه داد و به او امر کرد بر زمین پر از خار بخوابد و خود در رختخواب نرم و عطرآگینش غنود.آن الهه با خود می اندیشید که تردیدی نیست که اگر آن دختر را به کارهای دشوار وادار سازد و به او گرسنگی بدهد، زیبایی حسد برانگیزش را از دست خواهد داد و تا آن هنگام باید بکوشد پسرش،که اکنون در اتاق نشسته و از زخمی که برداشته است رنج می برد،نتواند آن دختر را ببیند.ونوس از شرایط موجود و شیوه کارش بسیار خشنود به نظر می رسید.
ادامه دارد ...
امّا شوهر به اتاق مادرش رفته بود تا مادر زخمش را درمان کند و چون ونوس از ماجرایی که بر وی گذشته بود آگاه شد و دانست که پسرش پسیشه را برای خود برگزیده است،خشمگینانه او را که دردمند بود رها کرد و خود،که حسادت او را سخت برانگیخته بود،رفت تا آن دختر را بیابد.ونوس تصمیم گرفته بود به پسیشه نشان بدهد ناخشنودی یک الهه چه پیامدی در بر دارد.پسیشه بینوا در این سرگردانی نا امید کننده می کوشید نظر لطف و رحمت خاص خدایان را به سوی خویش جلب کند .او پیوسته به درگاه خدایان عا می کرد، امّا خدایان از ترس اینکه مبادا ونوس به آنان دشمنی و کینه توزی کند، هیچ کمکی نکردند.چون پسیشه دریافت که هیچ روزنه امیدی چه در زمین و چه در آسمان برایش باقی نمانده است. تصمیمی نومیدانه گرفت. تصمیم گرفت یکراست به سوی ونوس برود و خود را به عنوان خدمتکار در اختیار آن الهه بگذارد و سخت بکوشد تا از خشم وی بکاهد.پسیشه در دل گفت:”چه کسی می داند شاید او هم در اتاق مادرش باشد.”بنابراین راه افتاد و رفت تا ونوس را بیابد.از آن طرف ونوس نیز در جست و جوی پسیشه بود.
ادامه دارد ...
او شوهرش را دوست می داشت.نه!او یک اژدهای وحشت انگیز بود و از او نفرت داشت.او را خواهد کشت…نه،او را نمی کشد.باید یقین حاصل کند…نه،به یقین احتیاجی نیست.بدین ترتیب با افکار و خیالاتی که در سرش جولان می داد به ستیز نشست.امّا چون شب فرا رسید تلاش را کنار گذاشت.او عزمجزم کرده بود کاری بکند:او را خواهد دید.
چون سرانجام شوهر سر بر بالینش گذاشت،دل به دریا زد و به خود جرأت داد و چراغ را روشن کرد.آهسته و روی انگشتان پا به سوی بستر راهی شد و در حالی که چراغ را بالای سر و پیش روی خود گرفته بود به کسی نگریست که در بستر غنوده بود. وای که چه آسودگی و آرامش خاطری و چه شادی و وجد زیادی به دلش راه یافت.هیچ هیولایی رخ نگشوده بود بلکه زیباترین موجودی که دیده بود آنجا بود.پسیشه در کنار این احساس نخستین،شرم ناشی از کار ابلهانهای که کرده بود،و با توجه به عدم اعتمادی که از خود نشان داده بود زانو بر زمین زد و اگر آن کارد از دستش فرو نیفتاده بود آنرا در قلب خود فرو می کرد.امّا دست لرزانش که مانع از خودکشی شده بود اینک او را لو داد ،زیرا هنگامی که در برابر او ایستاده بود چند قطره روغن داغ بر بازوی آن مرد چکید.شوهر سراسیمه از خوب پرید:روشنایی چراغ را در برابر خود دید و بی درنگ از خیانت زن آگاه شد و بی آنکه کلمهای سخن بگوید از برابر وی گریخت.زن نیز در پی وی شتافت و در سیاهی شب ناپدید شد.او را نمی توانست ببیند امّا سخنش را می شنید.به زن گفت که کیست و بعد اندوهگینانه با وی وداع کرد.او گفت عشق در جایی که اعتماد نیست نمی تواند زندگی کند.”بعد از آنجا رفت و ناپدید شد.زن در دل به خود گفت:”خدای عشق بود.او شوهر من بود و من،منِ بدبخت و بینوا نتوانستم وفاداری خود را به او ثابت کنم.آیا او را تا ابد از دست دادهام؟..”بعد که جرئت بیشتری پیدا کرد گفت:”در هر صورت تا زنده هستم به جست و جوی او خواهم رفت.اگر مرا دیگر دوست ندارد،دست کم می توانم به او ثابت کنم که چقدر دوستش داشتهام.”و از آن پس سیروسفر خود را آغاز کرد.او نمی دانست به کجا می رودا و فقط می دانست که از جست و جوی وی دست بر نخواهد داشت.
ادامه دارد ...
بار خدایا باز دل به یاد تو فغان می کند.
نمی دانم در جستجوی تو دیرینه کتاب کهن تاریخ را مطالعه کنم یا چشم بر صفحه آسمان بدوزم؟
دل را به یاد موهبتهای تو آرام کنم یا به تعریف آفریده هایت؟
خدایا، گاه که از همه نا آدمیها خسته می شوم یاد تو تحمل زیستن را برایم آسان می سازد.
خدایا عشق زیباست اما کدامین عشق پرشور تر از عشق به توست که یادت قلبها را به اوج لذتها می رساند و مرگ را زیباترین پدیده ها می سازد.
خدایا، شرم مرا از آن باز می دارد که از تو چیزی بخواهم چرا که هر چیزی را قبل از آنکه بخواهم به من داده ای.
اما خدایا سه چیز را از کسی که آفریدی دریغ مدار که تا زنده ام توان خواندن نماز ایستاده را داشته باشم، که عشقت از دلم بیرون نرود و آن زمان که مرا خواندی در راه تو باشم.
ای محبوب من، ما را پاک بگردان، پاک بمیران و پاک محشور بگردان که تو رب العرش العظیمی