گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

بانویی از جنس عشق قسمت دوم

 

 

حال می توان حدس زد که این خبر اندوهبار که پدر پسیشه آورده بود چه مصیبتی به همراه آورد.آنها دختر را به گونه‌ای لباس پوشاندند که گویی برای مرگ آماده می کنند و بعد با اندوهی گرانتر از زمانی که او را به گورستان می برند به آن کوه بردند امّا پسیشه جرئت و شهامت خود را حفظ کرده بود.او به آنان گفت:”حق بود شما پیش از این به خاطر زیبایی من که مرا آماج تیر حسادت خدایان قرار داده‌بود می گریستید.اینک بروید چون می دانید که من شادمانم که پایان فرا رسیده است”آنها اندوه‌زده و نومید رفتند و آن موجود نومید را تنها گذاشتند تا یک تنه با سرنوشت خود دیدار کند،آنها نیز روزهای پی در پی در کاخشان باقی ماندند و به سوگ او نشستند.پسیشه در تاریکی بر فراز کوه نشست به انتظار وحشتی که از آن بی خبر بود. در آنجا که نشسته بود می گریست و به خود می لرزید،نسیمی ملایم از فضای آرام به سویش آمد . حس کرد که نسیم او را از جای بلند کرد. اکنون که از روی کوه به هوا خاسته بود به پایین می رفت و سرانجام بر فراز مرغزاری که به بستری نرم می مانست و بوی عطر گلها همه جا را فراگرفته بود فرود آمد.آنجا به حدّی آرام بود که اندوه از دلش بیرون شد و به خواب فرورفت. چون از خواب برخاست خود را در کنار یک رودخانه درخشان یافت که خانه‌ای بزرگ و زیبا و شاهانه بر ساحل آن نهاده شده بود، بنایی زیبا به گونه‌ای که گویی آن را برای خدایی خاص از زر ساخته بودند، با ستونهایی از طلا و دیوارهای نقره‌ای و کف آن را با سنگهای قیمتی فرش کرده بودند.هیچ صدایی به گوش نمی رسید،خانه خلوت و متروک به نظر می رسید،و پسیشه به آن خانه نزدیک شد و از دیدن آن شکوه و عظمت احساس ترسی توأم با احترام در دلش یافت. 

ادامه دارد...

بانویی از جنس عشق قسمت اول

 

 

 آورده‌اند که پادشاهی سه دختر داشت همه دوشیزگان زیباروی امّا کوچکترین آنها که پسیشه یا سیکی نام داشت به حدی از دیگر خواهران خود زیباتر بود که انگار الهه‌ای بود که در میان شماری از آدمیان می زیست.آوازه زیبایی فوق العاده اش به سراسر آفاق رسیده بود.مردم حتی می گفتند که ونوس هم نمی تواند با این انسان فناپذیر برابری کند.چون شمار افرادی که از هرسوی گیتی برای پرستش زیبایی این دوشیزه می آمدند فزونی یافت،دیگر کمتر کسی به ونوس اهمیت می داد :پرستشگاه ونوس از نظر و رونق افتاده بود و قربانگاهش را بوی بد خاکستر فراگرفته بود،و شهرهای مورد علاقه‌اش نیز متروک شده و رو به ویرانی نهاده بودند.آن حرمت و افتخاری که زمانی فقط از آنِ وی بود اکنون فقط به این دختر ارزانی می شد که قرار بود سرانجام روزی از این جهان رخت بر بندد و بمیرد.البته می توانیم باور کنیم که ونوس نمی توانست این طرز رفتار را تحمل کند و بپذیرد.ونوس مثل همیشه،که هرگاه به دردسر می افتاد یا مسئله و مشکلی برایش پیش می آمد،به دیدار پسرش رفت تا به او کمک کند.پسرش جوان زیباروی بالداری بود که شماری او را کیوپید و شماری دیگر او را “عشق” می نامیدند،زیرا هیچ کس نمی توانست در برابر تیرهای وی پایداری کند،نه در آسمانها و نه در زمین .الهه درد و اندوهش را با پسرش در میان گذاشت.او نیز همچون همیشه آماده بود به حکم و امرِ مادر عمل کند.ونوس به پسر گفت:”قدرتت را به کار بنداز و کاری کن که این دختر گستاخ در دام عشق پلیدترین و خوارترین موجود اهریمن صفت این جهان در آید” تردیدی نبود که اگر ونوس پسیشه را به پسرش نشان نداده بود،چون آنقدر آتش حسادت دیدگانش را کور کرده بود که نمی پنداشت حتی خدای عشق هم ممکن است به عشق وی گرفتار آید،پسر همان می کرد که مادر خواسته بود.امّا چون کوپید آن دختر را دید ،گویی یکی از تیرهای خودش در قلبش فرو رفت.البته چیزی به مادرش نگفت،یعنی در حقیقت توان سخن گفتن را از دست داده بود.ولی ونوس که امیدوار بود پسرش هرچه زودتر پسیشه را به تباهی بیندازد،او را ترک کرد.امّا آنچه روی داد درست برخلاف خواست و انتظار ونوس بود.پسیشه در دام عشق یک موجود پلید و وحشتناک گرفتار نشد.از این شگفت‌انگیز تر اینکه کسی هم عاشق او نشد.انسانها فقط به دیدن و نگاه کردن و پرستیدنش اکتفا می کردند و بعد می رفتند تا با زنی دیگر ازدواج کننددو خواهر دیگر وی که از وی زیباتر هم نبودند در ازدواج موفق بوده و به عقد شاهان در‌آمده بودند.امّا پسیشه اندوه زده و تنها مانده بود و فقط مورد تحسین دیگران بود،و گویی هیچ عشق و هیچ مردی او را نمی خواست.البته پدر و مادرش سخت دل‌آزرده و نگران بودند.سرانجام پدرش به یکی از پرستشگاههای آپولو رفت تا از آپولو بخواهد او را راهنمایی کند که چگونه می تواند شوهر خوبی برای دخترش بیابد .آپولو تقاضایش را اجابت کرد،ولی سخن اپولو او را سخت به هراس انداخت.کوپید تمام ماجرا را به آپولو گفته بود و خواهش کرده بود به او کمک کند.آپولو به وی گفته بود که پسیشه باید لباس سوگواری به تن کند و برفراز یک کوه سنگی تنها بنشیند تا شوهری که برای وی مقدّر شده است و یک اژدهای هراس‌انگیز بالدار است و از خدایان نیز نیرومندتر است بیاید و او را به همسری خود درآورد

ادامه دارد ...

شنگول و منگول و حبه انگور

در زمانهای قدیم، سه بزغاله به نامهای شنگول، منگول و حبه انگور زندگی میکردند. آنها به همراه مادرشان که چون همیشه در مچ سمش پابند میانداخت و به (بز پابند به پا) معروف بود، در یکی از طویله های شمال شهر، به خوبی و خوشی زتدگی مینمودند.

روزی از روزها (بز پابند به پا) بزغاله هایش را صدا میزند که من میخواهم تا (پشمچین گاه) کوچه پایینی بروم. وقتی من نیستم، دست به برق نزنید، با کانالهای قفل شده ماهواره ور نروید و در را هم به روی غریبه باز نکنید..

بعد از اینکه شنگول و منگول و حبه انگور مثل بزغاله سر تکان میدهند که یعنی چشم، (بز پابند به پا) راهی میشود.

از قضا (یا غذا) یکی از گرگها – که در تمام قصه ها نقش گرسنه و قحطی زده را بازی مینمایند – در همان نزدیکیها کمین نموده بود تا دلی از غذا (یا قضا) در بیاورد، به صورت (آسه آسه، ریسه ریسه) پشت در خانه بزغاله ها میرسد و در میزند.

شنگول و منگول که خیلی بزغاله بودند، حبه انگور را که برای خودش یک پا گرگ بود، میفرستند که در را باز نماید.

حبه انگور میپرسد:کیه کیه در میزنه، در رو با لنگر میزنه؟"

آقای گرگ که زیاد به اصول اخلاقی پایبند نبود، به دروغ میگوید:منم منم مادرتون، مادر مهربونتون.

حبه انگور میگوید:غلط کردی، ما آیفون تصویری داریم! تو خیلی سیاهی ولی مادر ما سفید بود.

آقای گرگ که خیلی از نظر روحی و شخصیتی آسیب دیده بود، با ( دو پای جلو از دو پای عقب درازتر) فکری میکند و میگوید:من مادرتان هستم، فقط 5 دقیقه ای پای اخبار تلویزیون نشستم، سیاه شدم. در را باز کنید.


شنگول و منگول همانطور که پای کانال بزفشن (Boz Fashion) نشسته بودند میگویند:راست میگوید، در را باز نما. اما حبه انگور به گرگ میگوید:"اگر راست میگویی صورتت را جلوتر بیاور تا قیافه ات را ببینم. آقای گرگ با اعتماد به نفس خیره کننده ای نزدیکتر میاید..

حبه انگور میگوید: صورت تو خیلی جوش دارد، ولی مادر ما همیشه روی صورتش ماسک خیار میگذارد و کرم پودر میزند و اصلا جوش ندارد. تو مادر ما نیستی...

آقای گرگ میرود و چند دقیقه بعد با کلی کرم پودر روی صورتش بر میگردد و زنگ خانه بزغاله ها را میزند. حبه انگور میگوید: کیه کیه در میزنه، در رو با لنگر میزنه؟"

آقای گرگ همان دیالوگ اول را تکرار میکند.

شنگول و منگول میگویند: در را باز نما، خودش است..

اما حبه انگور میگوید: اگر تو مادر ما هستی، پس چرا صدایت اینقدر کلفت است؟ صدای مادر ما شبیه صدای بچه های اگهیهای تلویزیون بود، اما صدای تو شبیه صدای علی میرمیرانی است.گرگ میگوید: از وقتی بیرون انداختن تف از پنجره ماشین، هفت هزار تومان جریمه دارد، معمولا صدایم میگرد.

اما حبه میگوید: این درست که ما بزغاله هستیم، ولی خر خودتی.

اقای گرگ میرود یک دور در پارک دانشجو میزند، باز میگردد و زنگ میزند و با صدای تلطیف شده میگوید:باز نمایید، منم منم مادرتون، مادر مهربونتون.

شنگول و منگول دیگر وقت حرف زدن هم نداشتند. بنابراین حبه میگوید: صدا و صورت که درست است، حالا دستهایت را جلو بیاور.آقای گرگ (ترسون لرزون، یواش یواش) دستهایش را جلو میآورد. حبه میگوید: تو مادر ما نیستی. مادر ما همیشه سمهایش را مانیکور و پدیکور مینماید، ولی دستهای تو خیلی عملگی است

آقای گرگ که خیلی عصبانی شده بود میگوید: اگر نمیخواستید بخورمتان از اول میگفتید. دیگر اینقدر بهانه گیری نمیخواست.

اما حبه انگور قول میدهد که اگر مشکل زیبایی دست و پاهای آقای گرگ حل شود، آنها آماده خوردن باشند.

آقای گرگ خسته از اینکه برای یک لقمه گوشت چقدر باید جان بکند به آرایشگاه بتی میرود و ناخنهایش را مانیکور و پدیکور مینماید.

آقای گرگ با صورتی پر از پن کیک و کرم پودر و رژ گونه، صدای لطیف، دست و پاهای زیبا و در حالیکه با ادا و اطوار راه میرود، به در خانه شنگول و منگول و حبه انگور میرسد.

" تق...تق... منم منم مادرتون، مادر مهربونتون.

حبه انگور نگاهی مینماید و میگوید: عمرا مادر ما اینقدر شیک بود و در را باز مینماید.

همین که آقای گرگ میخواهد وارد شود، یک ماشین شخصی کنار او نگه میدارد و چند نفر برادر، آقای گرگ را به جرم آرایش زننده و رفتار تحریک آمیز کتک مفصلی میزنند.

قصه ما به سر میرسد، گرگه به بزغاله ها نمیرسد

راز پیروزی اسکندر

میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟   

یکی از مشاوران میگوید:  کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند.   

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:   

نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.  

برگرفته از گروه اندیشه نیک

وقتی همه خوشحالند

یک وقتی یکی از منبری های معروف از شهرستان خودش آمده بود اصفهان و اقامت گزیده بود و منبر می رفت و حسابی منبرش مورد استقبال قرار گرفته بود. همه تعجب کرده بودند. یک روز خودش می گفت رمز موفقیت من این است که جوری حرف میزنم که مردم از صحبت های من یک جور برداشت کنند و حکومت یک جور دیگر و هر دو راضی باشند. حالا در مورد اعترافات تلویزیونی هم ماجرا از همین قرار است. همه خوشحالند. حکومت تصور می کند که مردم قانع شده اند و خوشحال است. زندانیان خوشحالند که زمینه آزادی شان فراهم میشود و نیز می دا نند که بعد از آزادی حرف های دیگری می زنند. مردم هم میدانند که این اعترافات در زندان بوده و طبعاً از روی اجبار. 

 خلاصه همه خوشحالند.