گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

بانویی از جنس عشق قسمت هفتم

 

 

پسیشه که ترسیده بود احساس می کرد به جای عشق ترس به وجودش رفته‌است.او حتی چندین بار به این واقعیت اندیشیده بود که چرا شوهرش نمی گذارد او را ببیند.حتما دلیلی هراس‌انگیز دارد.وی که سخت درمانده شده و تردید به دلش راه یافته بود،طوری وانمود می کرد که خواهرانش بفهمند او حرفشان را باور می کند،زیرا فقط در تاریکی در کنار شوهرش بوده است.پسیشه گریه کنان گفت که حتماً او در چنان وضعی است که از روشنایی روز نفرت دارد.وبعد از آنان خواست او را راهنمایی کنند و چاره پیش پایش بگذارند.آنها توصیه و نظرشان را قبلاً آماده کرده بودند:آن شب باید کاردی برّنده و چراغی کنار تختخواب پنهان کند،و چون به خواب ژرف فرو رفت،از رختخواب بیرون آید،چراغ را روشن کند و کارد را بردارد.او باید دزدانه راه برود و کارد را با سرعتی هر چه تمام تر در بدن آن موجود هراس انگیز فرو کند.آنها گفتند :ما هم در همین نزدیکی خواهیم بود و چون او بمیرد ما تو را صحیح و سالم برمی داریم و همراه خود می بریم
ادامه دارد ...

بانویی از جنس عشق قسمت ششم

 

 

همان شب شوهر پسیشه بار دیگر به او هشدار داد. وقتی که شوهر خواهش کرد که پسیشه اجازه ندهد خواهرانش بار دیگر به دیدنش بیایند،پسیشه به این سخن گوش نداد و آنرا نپذیرفت.او بار دیگر به همسرش یادآوری کرد که این موضوع باعث خواهد شد که دیگر هیچ گاه او رانبیند

پسیشه با دلهره گفت که آیا واقعاً حق ندارد کسی را حتی خواهرانش که بسیار دوست دارد ببیند؟شوهر این بار هم سر تسلیم فرو آورد و دیری نگذشت که آن دو زن پلید و اهریمن خوی ،در حالی که توطئه ای را به دقت برنامه‌ریزی کرده بودند ،به کاخ وارد شدند.آنها پس از شنیدن سخنان درنگ‌آلوده و ضد و نقیض پسیشه در برابر این پرسش که شوهرش چه شکل و شمایلی دارد،قانع شدند که وی هنوز شوهر خود را ندیده است و واقعا نمی داند کیست و چیست.البته به او چیزی نگفتند امّا او را سرزنش کردند که شرایط ناگوار زندگیش را از آنهاپنهان نگه می دارد.آنها گفتند که فهمیده‌اند که شوهرش انسان نیست بلکه همان اژدهای سهمگینی است که هاتف معبد آپولو گفته‌است.البته اکنون مهربان و دلجو می نماید امّا سرانجام شبی بر او می تازد و او را می بلعد.
ادامه دارد ...

بانویی از جنس عشق قسمت پنجم

 

 

بامداد روز بعد هر دو خواهر آمدند و نسیم آنان را از کوه به زیر آورد.پسیشه شادمان و هیجان زده به انتظار دیدارشان نشسته بود.دیری به درازا کشید تا توانستند با هم صحبت کنند و شادیشان از دیدار یکدیگر به حدی زیاد بود که جز با ریختن اشک و با در آغوش کشیدن یکدیگر به توصیف در نمی آمد.امّا چون سرانجام به کاخ وارد شدند و دو خواهر بزرگتر شکوه و عظمت و زیبایی کاخ را دیدند و آنگاه که در ضیافت شاهانه شرکت کردند و نوای شگفت‌انگیز موسیقی را شنیدند، حسدی تلخ و کشنده بر وجودشان چیره شد و احساس کنجکاوی خورنده‌ای آنان را بر آن داشت تا بکوشند دریابند چه کسی خداوندگار این خانه و زندگی مجلل و شکوهمند است و شوهر خواهرشان کیست.امّا پسیشه همچنان بر پیمان خود بود و پیمان را سخت گرامی می داشت.فقط به آنان گفت که شوهرش مرد جوانی است که اینک به شکار رفته است.بعد دستانشان را از طلا و جواهر پر کرد و به نسیم فرمان داد تا آنها را به کوه بازگرداند.آنها ظاهرا خود خواسته آنجا را ترک کردند امّا قلبشان در آتش کینه و حسد می سوخت.آنها دارایی و مکنت خود را در مقایسه با ثروت و جاه و جلال پسیشه نا چیز و بی ارزش می دانستند.خشمی آلوده به حسد و کینه طوری بر وجودشان چنگ انداخته بود که سرانجام به این اندیشه افتادند که چگونه می توانند خواهرشان را با یک توطئه به تباهی بکشند.
ادامه دارد ...

بانویی از جنس عشق قسمت چهارم

 

 

یک شب شوهرِ نادیده امّا عزیزش با لحنی جدّی با وی سخن گفت و هشدار داد خطری به صورت خواهرانش به او نزدیک می شود.شوهر به او گفت:آنها به همان کوهی می آیند که تو در آن ناپدید شدی تا در سوگِ از دست دادن تو بگریند.امّا تو نباید بگذاری آنها تو را ببینند،که اگر ببینند هم مرا اندوهگین خواهند کرد و هم زمینه نابودی تو را فراهم می آورند”پسیشه به شوهرش قول داد که نمی گذارد آنها او را ببینند.امّا دیگر روز را با گریستن سپری کرد و پیوسته به خواهرانش می اندیشید و به اینکه نمی توانست به آنها آرامش خاطر ببخشد.هنوز می گریست و اشک می ریخت که شوهرش آمد،امّا دلگرمی های او نیز نتوانست آرامش کند و اندوهش را از دل بیرون کند.سرانجام شوهر در مقابل خواست گران و بزرگ همسر سر تسلیم فرود آورد و به او گفت:”هرچه می خواهی بکن امّا تباهی و نابودی خود را می جویی.”و به لحنی جدّی هشدار داد که مبادا کسی او را قانع کند که باید شوهرش را ببیند،که در این صورت به درد جدایی و فراق ابدی از وی دچار خواهد شد.پسیشه گریه کنان گفت که هیچ وقت اینچنین نخواهد کرد.او هزار بار مردن را به زندگی بدون او ترجیح می دهد.بعد گفت:”امّا شادی دیدار خواهرانم را از من دریغ مدار.”شوهر با شنیدن این سخن با لحنی اندوهبار به او قول داد که چنین می کند.
ادامه دارد ...

بانویی از جنس عشق قسمت سوم

 

 

چون دودل بر آستانه در خانه ایستاد،صدایی در گوشش طنین افکند.هیچ کس را نمی دید،امّا صدایی را که با وی سخن می گفت آشکارا می شنید.صدا به او گفت که این خانه برای اوست و او باید بی واهمه به درون خانه بیاید،تن بشوید و خوشگذرانی کند.بعد سفره‌ای برای پذیرایی از وی گسترده خواهد شد.همان صدا گفت:”ما خدمتگزاران شما هستیم،کمربسته به خدمت و فرمانبر اوامر شماحمام بیشترین آرامش را به وی بخشید،و غذا لذیذ ترین غذایی بود که تا آن روز خورده بود.در آن هنگام که سرگرم خوردن غذا بود نوایی دل‌انگیز مترنّم بود و او را مسحور کرده بود:گروه بزرگی از نوازندگان چنگ می نواختند،ولی او فقط صدایشان را می شنید و آنها را نمی دید.در آن روز غیر از آن صداهای دلنشین همنشین دیگری نداشت و کاملاً تنها بود،امّا در دل سخت مطمئن بود که شب هنگام شوهرش در کنارش خواهد بود و اتفاقاًَ چنین نیز شد.چون وجود شوهر را در کنار خود حس کرد و صدای نرم و دلنشین او را که گوشش را نوازش می داد شنید،ترس را از دل بیرون راند.وی بی آنکه شوهر را ببیند می دانست که هیچ هیولا یا موجود وحشتناکی در کنارش نیست،بلکه عاشق و شوهرش است که انتظارش را می کشید. 

ادامه دارد ...