امشب باز بی خوابی به سرم زده گیج و مبهوت صفحات وب رو می گردم که ناگهان نظر یکی از خواننده های پرو پا قرص وب لاگم من رو برد به ۱۴ سال پیش . وقتی دروه پیش دانشگاهی رو طی می کردم یادم میاد اینقدر جو سینما من رو گرفته بود که وسط کلاس کنکور می رفتم تالار اندیشه تا بتونم فیلم های روز رو ببینم یادم میاد اون روزا عطاالله مهاجرانی وزیر ارشاد بود . اوضاع فرهنگی بهتر بود و حتی فیلمهای هالیوود رو دوبله می کردند یا با زیر نویس تو سینما نشون می دادند . یادش بخیر نمی دونم چرا قدر اون روزا رو ندونستیم . به هر حال یکی از فیلم هایی که من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد تایتانیک بود که فکر کنم در طول یکسال ۲۰ بار دیدمش ... موسیقی آخرشو یادتون میاد؟ محشره ...
Every night in my dreams
I see you, I feel you,
That is how I know you go on
Far across the distance
And spaces between us
You have come to show you go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you’re here in my heart
And my heart will go on and on
Love can touch us one time
And last for a lifetime
And never let go till we’re one
Love was when I loved you
One true time I hold to
In my life we’ll always go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you’re here in my heart
And my heart will go on and on
There is some love that will not go away
You’re here, there’s nothing I fear,
And I know that my heart will go on
We’ll stay forever this way
You are safe in my heart
And my heart will go on and on
هر شب در رویاهایم تو را می بینم و حست می کنم
اینگونه می دانم پایدار هستی
در فراسوی فاصله ی میان ما
تو آمدهای تا نشان دهی که پایدار خواهی بود
نزدیک یا دور هر جا که باشی
ایمان دارم که این قلب پایدار است
یکبار دیگر این دریچه را بگشا خواهی دید که در قلبم هستی
و با بودنت قلبم پا بر جا خواهد ماند
لطافت عشق تنها یکبار می تواند ما را لمس کند
وتا همیشه ادامه یابد
واین عشق هرگز تا لحظه ی مرگمان رهایمان نخواهد کرد
عشق لحظه ای معنا یافت که من به تو عشق ورزیدم
زمانی ناب همان لحظه ای که با همه ی وجودم نگهش داشتم
و با این عشق است که زندگی بین همواره پایدار خواهد ماند
نزدیک یا دور هر جاکه باشی
یقین دارم که این قلب پایدار است
یکبار دیگر این دریچه را بگشا
خواهی دید که در قلبم هستی
و با بودنت قلبم پا بر جا خواهد ماند
تو این جایی حضورت در کنارم از هیچ چیز نخواهم ترسید
و می دانم که این قلب پایدار خواهد بود
تا همیشه این راه را ادامه خواهیم داد
تا در قلب من هستی در امان خواهی بود
و قلبم حضورت همواره پا بر جاست
فایلهای نیمه باز از من انرژی میگیره. زیاد. خیلی زیاد. شاید خیلی بیشتر از بقیه و حتماً این برمیگرده به استرسی که شکرخدا حالا دیگه خیلی وقته خوب شده و هیچ اثر و نشونی ازش نیست ولی باید حواسم جمع باشه و کنترلش کنم که اگه بخواد دوباره دَهن باز کنه و جایی برای خودنمایی پیدا کنه، وامصیبتاست.
آدمهایی که من رو میشناسند، میدونند متنفرم از شنیدنِ "یه حرفی هست که حالا بعداً بهت میگم" که همین یه جملهی ساده که شاید هر روز، چندین بار رودرو و پُشت تلفن میشنویم و براحتی آب خوردن از کنارش رد میشیم، میتونه من رو اونقدر بهم بریزه که شاید قابل باور نباشه.
تلفن ناشناسی بدون اینکه شمارهاش ذخیره شده باشه روی موبایلم و یا زنگِ بیموقع خونه، ضربان قلبم رو شوت میکنه به بالاترین حدِ ممکن. شاید نزدیک به 170 تا در دقیقه. مثل دوندهی دو ماراتن. ربطی هم به این روزهای شلوغ و پُرتنش و اون شبهای آروم و ساکت نداره که من هیچوقت نتونستم بفهمم وقتی تلفن کسی زنگ میخوره، چه جوری طرف با قلبی مطمئن نگاهی به گوشیش میکنه و وقتی شماره رو نمیشناسه، به آرومی تماس رو قطع میکنه و یا اصلاً جواب نمیده.
کارهای نصفه نیمه، حرفهای نزده و حالا باشه توی یه فرصت بهتر میگم، موقعیتهای غیرمتعادل که تکلیفِ خودت رو نمیدونی از من انرژی زیادی میگیره. عینهو شکافی که هرچقدر هم پارچه و پنبه بچپونی توی اون درز و سوراخها باز هم، پـرت انرژی رو داری و توی روزهای سرد سال، سوز حتی نسیمی هم از این شکافها باعث میشه تن و بدنت بلرزه.
موندن توی موقعیتِ یه بندباز خیلی بیشتر از اون چیزی که از روی زمین میبینیم سخت و آزار دهنده است.
روی کامپیوتر هر کدوم از ماها، فولدرهایی وجود داره که مایکروسافت میبایست این امکان رو بوجود میاورد که میتونستیم روی این فولدرها یه علامت ضربدر قرمز رنگ یا چیزی شبیه خطر مرگ بزنیم تا وقتی بهشون میرسیم حواسمون رو بیشتر جمع کنیم. این پوشه و پروندههای دیجیتال که گاه خودِ حقیقتِ زندگی است، رو نه توان پاک کردن هست و نه توان هر روز باز کردن و خوندن و دیدنِ فایلها، که اونوقت بغض چهار چنگولی میچسبه بیخ گلوت رو تا خفهت کنه در کسری از ثانیه.
توی زندگی همهی ماها آدمهای کیفی وجود داره. آدمهایی که سطحی و وابسته به چهار جهت اصلی نبودند. آدمهایی که ساکن ِ شمال و جنوب بودنشون برات و براشون مهم نبوده، جهتِ قبلهشون رُکن نبوده، آدمهایی که حضورشون وزن داشته، بُعد و حجم داشته، وجودشون عُمق داشته.
این آدمها حضور و وجودشون کمی نبوده و به عدد و روز و شب و هفته و ماه بستگی نداشته که گاه حضوری داشتند به اندازهی یه کفِ دست ولی موندگار تا تَه دنیا. حضوری داشتن در حد و اندازهی عصر یه روز تعطیل و خوردنِ قهوهی تلخی که هیچوقت به فنجون دوم نرسیده، حضورشون یه وقتهایی در حد تماس تلفنی نیمهشبی بوده و کلام مهربونی که فلانی خوبی؟! گپی بوده عصر یه روز سردِ زمستونی، وسطِ هایوهوی شب عیدِ این شهر شلوغ، توی ماشین ِ سرد و خاموشی، در حدِ لمس چند ثانیهی دستهای سردی که دیگه داشت یخ میزد از تنهایی، ولی موندگار شدن این آدمها و اون نگاهها. نگاههایی که حک شده عینهو کندهکاریهای ستونهای ستبر تخت جمشید که باقی میمونه رد نگاهشون روی تن و بدنت عینهو امضاءی یادگاری.
آدمهایی هستند که شاید هیچوقت هم نبودن، ولی پُر کردن اون فولدرها رو از بو و خاطرات و عکسهاشون. نه اینکه نبودن که بودن ولی اونقدر از لحاظِ زمان و مکان و معادلات فیزیکی دو دو تا چهار تا، دور که تو خودت هم نمیدونی نبودنشون رو باور کنی یا این همه حجم سنگین ِ همیشه بودنشون رو که انگار میتونی بشماری تمام نَفس نَفسزدنهاشون رو بیخ لالهی گوشت که انگار اصلاً نرفتن که همینجا بودن. همینجا موندن. چسبیده به تقویم و تاریخ و ساعتِ 3.5+ گریوینچ.
آدمهایی هستند که اگر هم بخواهی، نمیرن. گم و گور نمیشن. رسوب میکنند توی لایه لایههای زندگیت. تلاش بیهوده است فراموش کردن نگاهشون که انگار خالکوبی شده روی تن و بدنت. آدمهایی هستند روی کامپیوترهای ما با فولدرهایی بنام خودشون. حی و حاضر و زنده. لامصب نَفس میکشند. باید مواظب بود تا بیموقع باز نکنیم این فولدرها رو که هر عکس و هر فایلی که رَد و اثری از اون آدمها رو داشته باشه میتونه هر موقع و هر روزی از سال رو برات چون عصر جمعه، دلگیر کنه.
برای تو
برای دلی که آرام
بی هوا بی دلیل
دل بست می نویسم
برای تو
برای نگاهی که
لحظه ای نقطه ای
به نگاهی رسید
می نویسم
برای تو برای دل
برای نگاه
...
...
اما برای هوای من
چه کسی خواهد نوشت؟
وقتی صدای باران
ترانه ی برگ ریزان درختان
سکوت شب
و ماه...
هوایی ام می کند...
تو
برای هوای من
می نویسی؟