گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

جنبش سبز

 

 

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار

حکایتی از بلخ

حکایت :

    مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

    اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می ‌گوید. مُرده !»

    مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»  

    کتاب کوچه /ب2/ص1463

خودکار قرمز

 

 

شنیدم در زمان خسرو پرویز
گرفتند آدمی را توی تبریز
به جرم نقض قانون اساسی
و بعض گفتمان های سیاسی
ولی آن مرد دور اندیش، از پیش
قراری را نهاده با زن خویش
که از زندان اگر آمد زمانی
به نام من پیامی یا نشانی
 اگر خودکار آبی بود متنش
بدان باشد درست و بی غل و غش
اگر با رنگ قرمز بود خودکار
 بدان باشد تمام از روی اجبار
 تمامش اعتراف زور زوری ست
سراپایش دروغ و یاوه گویی ست
 گذشت و روزی آمد نامه از مرد
 گرفت آن نامه را بانوی پر درد
گشود و دید با خودکار آبی
نوشته شوی با خط کتابی:
 عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟
 بگو بی بنده احوالت چطور است؟
 اگر از ما بپرسی، خوب بشنو
 ملالی نیست غیر از دوری تو
من این جاراحتم،  کیفور کیفور
 بساط عیش و عشرت جور وا جور
 در این جا سینما و باشگاه است
 غذا، آجیل، میوه رو به راه است
 کتک با چوب یا شلاق و باطوم
  تماما شایعاتی هست موهوم
 هر آن کس گوید این جا چوب دار است
 بدان این هم دروغی شاخدار است
 در این جا استرس جایی ندارد
 درفش و داغ معنایی ندارد
 کجا تفتیش های اعتقادی ست؟
 کجا سلول های انفرادی ست؟
 همه این جا رفیق و دوست هستیم
 چو گردو داخل یک پوست هستیم
 در این جا بازجو اصلن نداریم
 شکنجه یا کتک عمرن نداریم
 به جای آن اتاق فکر داریم
 روش های بدیع و بکر داریم
 عزیزم، حال من خوب است این جا
 گذشت عمر، مطلوب است این جا
 کسی را هیچ کاری با کسی نیست
 نشانی از غم و دلواپسی نیست
 همه چیزش تمامن بیست این جا
 فقط خود کار قرمز نیست این جا 
 

برگرفته از گروه اندیشه نیک

راز پیروزی اسکندر

میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟   

یکی از مشاوران میگوید:  کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند.   

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:   

نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.  

برگرفته از گروه اندیشه نیک

وقتی همه خوشحالند

یک وقتی یکی از منبری های معروف از شهرستان خودش آمده بود اصفهان و اقامت گزیده بود و منبر می رفت و حسابی منبرش مورد استقبال قرار گرفته بود. همه تعجب کرده بودند. یک روز خودش می گفت رمز موفقیت من این است که جوری حرف میزنم که مردم از صحبت های من یک جور برداشت کنند و حکومت یک جور دیگر و هر دو راضی باشند. حالا در مورد اعترافات تلویزیونی هم ماجرا از همین قرار است. همه خوشحالند. حکومت تصور می کند که مردم قانع شده اند و خوشحال است. زندانیان خوشحالند که زمینه آزادی شان فراهم میشود و نیز می دا نند که بعد از آزادی حرف های دیگری می زنند. مردم هم میدانند که این اعترافات در زندان بوده و طبعاً از روی اجبار. 

 خلاصه همه خوشحالند.