گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

میرداماد

  

شبی طلبه جوانی به نام محمد باقر  در اتاق خود در  حوزه علمیه مشغول مطالعه بود  به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست  و با انگشت  به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.

دختر گفت :  شام چه داری ؟؟!

طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد  و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و  محمد به مطالعه خود ادامه داد .

از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر  اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود  لذا  شاه دستور داده بود تا افرادش  شهر را بگردند  ولی هر چه گشتند  پیدایش نکردند .

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج  شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی  پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ...

محمد باقر  گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد  شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟

و بعد از تحقیق  از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟

محمد باقر ده  انگشت خود را نشان داد و شاه  دید که تمام انگشتانش سوخته و ...!

لذا علت را پرسید طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا  وسوسه می نمود  هر بار که نفسم  وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم  آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیه با نفس  مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. 

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد  میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی  می دارند...

سیل اگر آمد آسانش برد...

 

تکیه گاهم اگر امشب لرزید 

بایدم دست به دیوار گرفت 

با نفس های شبم پیوندی است 

قصه ام دیگر زنگار گرفت 

بی خبرمی آیی لیک بی خبر نرو ...



همیشگی است  

همچنین که هست 

نمی بینمش 

اما  

جنس نگاهش را می شناسم 

به دنیایم  سرک می کشد 

بی خبر می آید 

آرام 

بی سر و صدا

به رویاهایم سری می زند 

....

 چیزی از خود به جا نمی گذارد 

و می رود

اما رد پایش را می بینم   

رد پایش را می شناسم

...

امشب من با سهراب بر لب جوی گذشت

 


گوش کن ! دور ترین مرغ جهان می خواند، 

شب سلیس است 

و یک دست ... و باز 

شمعدانی ها  

و صدادارترین شاخه فصل 

ماه را می شنوند 

پلکان جلو ساختمان 

در فانوس به دست 

و در اسراف نسیم  

گوش کن ! جاده صدا می زند از دور قدم های تو را ، 

چشم تو زینت تاریکی نیست 

پلک ها را بتکان 

کفش به پا کن و بیا ...

و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد 

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو 

و مزامیر شب اندام تو را 

مثل یک قطعه آواز به خود جذب کند 

... 

پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت 

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است 

که از حادثه عشق تر است  

...

امیدی دوباره ( به یاد دلی )

 

 

هر جا که سفرکردم ، تو همسفرم بودی  


و ز هر طرفی رفتم ، تو راهبرم بودی 

 



بر هر که نظر کردم ، تو درنظرم بودی 


گر خواست که بگزیند ، یار دگرم بودی   

    

هرگز دل من بر تو ، یار دگری نگزید  
با هر که سخن گفتم ، پاسخ زتو بشنیدم