از وودی آلن نقل کردهاند که گفته صبحها وقتی چشم باز میکند و میبیند لازم نیست از رختخواب یکراست راهیِ «مدرسه» شود و سرِ کلاسِ درس بنشیند، حس میکند خوشبختترین آدمِ روی زمین است. و حق با اوست دیگر؛ مالاندنِ چشمهای خوابآلودی که میلِ به بیداری ندارند و غُرزدن زیرِ لب و پوشیدنِ رختِ مدرسه و ایستادن سرِ صف و تکاندادنِ لبها کارِ لذّتبخشی نیست اصلاً. پس طبیعیست که مقدّماتِ این «راهیشدن» هم لذّتبخش نباشد و یکی از مقدّمات هم همانچیزیست که نامش را گذاشتهاند صبحانه.
این بود که وقتی بهزور (زنگِ ساعت، صدای رادیو یا بزرگترها) خواب از چشممان ربوده میشد و چارهای نداشتیم جُز نشستن در رختخواب و مالاندنِ چشمها، علاقهای هم به صبحانهای که بزرگترها «صرف میکردند» نشان نمیدادیم. مهم نبود که ظرفی کره است و ظرفی پنیر و در پیالهای مربّای آلبالو ریختهاند و در پیالهای دیگر عسل هست و نانِ گرم هست و تخممرغ و اصلاً هر چیزِ دیگری. مهم این بود که سرِ صبح بود؛ کلّهی سحر، آفتاب نزده بود هنوز و آسمان تاریک بود و چشمها هنوز گرمِ خواب بود و میلِ به خواب هنوز مانده بود. تماشای بزرگترهایی که بااشتها نان برمیداشتند و جوری کره و پنیر را به آن میمالیدند که انگار مهمترین کارِ دنیاست هیچ لذّتی نداشت. و این لقمهها، گاهی نصیبِ ما میشد. «بخور، بخور که دیر میشود.» گلو خُشک بود. زبان خُشک بود و هیچچی این خُشکی را در آن ساعت و آن دقیقه برطرف نمیکرد؛ حتّا چای، حتّا شیر. صبحانه تا سالها مقدّمهی مدرسه بود.
کشفِ صبحانه مالِ سالهای بعد بود؛ مالِ روزهای خانهنشینی بود. خوابِ تمام خودش میرسد به بیداری. چشم باز میکنی و آفتاب در میانهی آسمان است. میانهی آسمان هم که نه؛ صبح است هنوز. در نهایتِ آسودگی میروی سروقتِ یخچال. چی هست و چی نیست. قوطیِ شیر را برمیداری. باز میکنی و میریزی توی لیوان. شیر یا آبپرتقال یا شیر؟ «مسأله این نیست، وسوسه این است.» بستگی دارد به حالواحوال.
شیر، گاهی، خوشطعمتر است اوّلِ صبح. آبپرتقال باید طبیعی باشد. از تکّههای پرتقال نباید غافل شد. زیرِ زبان که میروند حالِ آدم را خوب میکنند. خب، تنبلی هم هست البته. کی حوصله دارد سرِ صبح برای خودش آبپرتقال بگیرد؟ همیشه هم که فصلِ پرتقال نیست و همیشه هم که پرتقالِ خوب در دسترس نیست. پس زنده باد آبپرتقالِ بیشکرِ پالپدار که یک شباهت دور و دیری دارد به آبپرتقالِ دستافشار. لیوانِ شیر، یا لیوانِ آبپرتقال به دست، میشود در خانه قدم زد. میشود نشست رو به پنجره، روی صندلی، روی زمین. میشود گوش سپرد به موسیقی. اصلاً مهم است که آدم صبحش را با موسیقی شروع کند. اصلاً مهم است که آدم شیرِ صبحانه، آبپرتقالش را با گوشدادن به موسیقیِ محبوبش سر بکشد.
شیر یا آبپرتقال؟ همین فقط؟ نه. بستگی دارد به حالواحوال. گاهی فنجانی قهوه میتواند آدم را سرِحال بیاورد. چشمها را باز میکند قهوه. شیرینش هم نباید کرد. تلخِ تلخ. اصلاً همین تلخیست که چشمها را باز میکند. ذهن را باز میکند. بعد همینجور که داری تلخیِ قهوه را روی زبانت حس میکنی، میبینی داری به هزارویکچیز فکر میکنی. میبینی برنامهی روزانهات را داری توی ذهنت مرور میکنی. میبینی از همین حالا آمادهای برای خوردنِ پایسیبِ عصرانه در کافهی محبوبت. و خب همه که این تلخی را دوست ندارند. شیرینی را بعضیها ترجیح میدهند به شیرینی. شاید اصلاً میلِ آدمی یکساعت و یکدقیقهای به تلخیِ قهوه باشد و یکساعت و یکدقیقهی دیگر به شیرینی. پای سلیقه وسط است دیگر. این است که شیرشکلات طعمِ بهتری پیدا میکند در این ساعت و دقیقه.
شیرشکلاتِ شیرین را داغ باید سر کشید یا سرد؟ هرچیزی را روز و ساعتیست؛ سرد و گرم خوردنِ شیرشکلات هم لابد مشمول همین روز و ساعت است. نقلِ زمستان و تابستان هم نیست فقط؛ گاهی در میانهی تابستان، در اوجِ گرما، آدم سرِ صبح هوسِ نوشیدنِ شیرِ گرم میکند و گاهی در میانهی زمستان که بادِ سرد آنسوی پنجره بیداد میکند، آدم هوسِ نوشیدنِ شیرِ سرد به سرش میزند. «دم را دریاب.»
امّا صبحانه که فقط شیر و قهوه و آبپرتقال نیست. هر کاری را مقّدمهایست و مقّدمهی صبحانه یکی از اینهاست لابد. بی مقدّمه هم میشود سروقتِ صبحانه رفت، امّا لذّتِ صبحانه به «آمادگی»ست. آمادهی خوردن میشوی با اینها. به صرافتِ خوردن میافتی با اینها. و بعد؟ نوبتِ خوردنیست یکچندی. صبحانهی خانگی، شاید، همین نان و پنیر و چای باشد که سالهاست در هر خانهای رواج دارد. نانِ تازه و پنیرِ لیقوانِ اعلا و چای صبحانهی جمعوجورِ معقولیست. «غافل نباید از این مختصر شویم.»
امّا نباید خیال کرد که صبحانهی سنّتیِ ما همین نانِ تازه و پنیرِ لیقوانِ اعلا و چای بوده است. قدیمها عدسی میخوردهاند برای صبحانه، حلیم میخوردهاند، کلّهپاچه میخوردهاند و آماده میشدهاند برای کارِ روزانه. و همهی اینها یعنی یک وعدهی کاملِ غذایی. پیالهای عدسی که تکّهای کره رویش افتاده باشد و داغیِ عدسی کره را موردِ عنایت قرار داده باشد لذّتی دارد خوردنش. و حلیم هم همینطور است. از شکر حذر کنید، ولی دارچین را فراموش نکنید. دارچین و کره و چند دانهی کنجد طعمِ معرکهای دارد. پودرِ نارگیل را معلوم نیست کی به این فهرست اضافه کرده. شیرینی که قرار نیست بپزیم، حلیم میخواهیم بخوریم. و اینها، قاعدتاً، مالِ آنهاست که حوصله میکنند و سرِ صبح، کلّهی سحر، از خانه بیرون میزنند و میروند تجریش و در حالِ خوردن آدمها را که توی خیابان راه میروند تماشا میکنند و زیرِ لب میگویند چه روزِ خوبی، چه آفتابِ درخشانی.
و در خانه چه باید کرد اگر هوسِ نان و پنیر و چای نکرده باشیم؟ نیمروی طلایی یا اُملت. بستگی دارد به حالواحوال و حوصله. «ساختنِ» اُملت بههرحال حوصله میخواهد. چندتا گوجهی سرخِ خوب میخواهد که خوب رندیده شوند. از ربّ گوجهی کارخانهای هم حقیقتاً برحذر باشید که طعمِ اُملت را نیست و نابود میکند. گوجهی رندیده را باید ریخت توی تابه و اجازه داد که خوب بپزد. مزاحمش نباید شد. شعله را نباید بالا کشید. بعد که کمکم افتاد به قُلقُل میشود یک گردو کره اضافه کرد به این گوجهی رندیده و کره که آب شد تخممرغها را ریخت توش و بعد که تخممرغها سفت شدند شروع کرد به همزدنشان. تخممرغها را تا هنوز سفت نشدهاند نباید هم زد. ناپختگی و خامی اینجوری میماند در عمقِ وجودش. میشود کمی زردچوبه بهش اضافه کرد. قدیمها بهش میگفتند عروق الصباغین؛ میگفتند عروق الزعفران؛ میگفتند عروق الصفر. میشود کمی فلفل روش پاشید؛ اگر دچار عطسه نمیشوید. یا نمک؛ اگر فشار خونتان بالا نمیرود. و بعد که تخممرغها هم زده شدند، میشود چند قطره شیر اضافه کرد به اُملت. رقیق میشود اینجوری و میشود نان را سرِ سفره زد توی اُملت و خورد.