تجزیه و تحلیل فیلم
این فیلم نقدی است هنری بر قوم گرایی و نژادپرستی قومی در افغانستان، به خصوص تفکر پان پشتونیزم! از این رو، آنچه آن را درخور توجه کرده است تقابل دو فکر منسوب به جامعه افغانستان است. فکر نخست، تفکری است سنتی و متعصبانه برخاسته از رقابتهای سیاسی ریشه دار در تاریخ افغانستان که برای مشروعیت سلطه خویش و مطاع نمودن دیگران خود را ساکن اصلی و بومی این کشور قلمداد میکند و دیگران را غیربومی و زیردست خویش میشمارد؛ و فکر دوم، تفکری است نو و معتدلانه برخاسته از آشنایی او با فرهنگ جهانی برای ملتسازی که همه ساکنان یک کشور را صرف نظر از قومیت و نژاد آنان، تابع و شهروند آن جامعه و دارای حق و حقوق یکسان میداند.
پیام اصلی (لایه معنایی آشکار) فیلم نفی و تقبیح قومگرایی و نژادپرستی قومی در افغانستان است؛ میخواهد بگوید: نابهسامانیهای سیاسی و اجتماعی افغانستان ریشه در همین قومگرایی دارد و انسان متمدن، آن انسانی است که تعصبورزیهای جاهلانه را کنار بگذارد و به هموطن خویش به دید یک انسان صاحب احترام و سهیم در سرنوشت مملکت بنگرد به دور از وابستگیهای قومی و نژادی!
علاوهی برآن، معانی و پیامهای ضمنی و دلالتگری نیز در آن دیده میشود که عبارتند از:
اولاً :جنبش طالبانیسم برخاسته از تفکر پان پشتونیزم است.
ثانیاً : پشتون و هزاره در کنار هم بهتر و کارآمدتر از پشتون تنهاست؛ این دو (و بالتبع دیگر اقوام اتنیکی افغانستان) در کنار هم و به یاری هم میتوانند به کامیابی در امور نایل شوند و گوی سبقت را از رقیبان بربایند.
ثالثاً : اسلام در افغانستان دستاویزی است برای توجیه خشونت.
اما هالیوود پشت همه این سخنها سخن دیگری نیز در این اثر نهفته است و آن اینکه علاج نابه سامانیهای فکری، سیاسی،اقتصادی و نظامی و امنیتی افغانستان در دوستی با امریکا و وصل به این فرهنگ و تمدن است.
این فیلم که در ژانر تاریخی- اجتماعی است در سانفرانسیسکوی سال 2000 آغاز میشود و با فلاشبکی به کابل 1978 منتقل میشود. از این طریق است که توالی زمان در روایت داستان به هم میریزد تا گذشتهی تاسفبار امیر به تصویر درآید.
از زیباییهای تصویری فیلم، آغاز خوب آن است که با رنگآمیزی خوب و مناسب تیتراژ آغاز میشود و این تیتراژ در بادبادکی که در میانه آسمان در پرواز است محو میگردد. تناسب رنگهای بهکار رفته در بکگراند تیتراژ و بادبادک آغازین از جمله زیباییها و ظرافتهای بصری فیلم است. علاوه بر آن، کودکان و بزرگسالانی که در کنار دریاچه سانفرانسیسکو مشغول بادبادکبازی هستند به خوبی با موضوع و عنوان فیلم مطابق و هماهنگاند؛ به خصوص، نوجوان بادبادکبازی که در خط نگاه امیر(شخصیت قهرمان) درحال دویدن است و در نقطهای دورتر از او ناپدید میشود. این آغاز متناسب با پایان فیلم است به گونهای که انتهای فیلم نیز در کنار همین دریاچه و توامان با بادبادک بازی امیر و سهراب است.
آغاز فلاشبک(کابل 1978) با صحنه بادبادکبازی و رقابت کودکان بر سر تصاحب بادبادک مغلوب نیز یکی از قسمتهای جذاب فیلم است که خوب پرداخته شده است و تصاویر هوایی از پرواز دو بادبادک رقیب که یکی به رنگ پرچم افغانستان است و آن دیگری به رنگ آبی و سفید و مشکی، زیبایی این سکانس را افزوده است.
در این سکانس، دویدن حسن برخلاف مسیر جمعیت کودکان بیانگر این نکته است که او اقلیتی است که بهتر از اکثریت میتواند تشخیص دهد صلاح و مصلحت و منفعت اربابش در کجاست و اربابش برای رسیدن به آنچه میخواهد باید به او اعتماد کند. موزیک این سکانس گرچه به نوعی اضطرابآور و تند است اما از سوی دیگر زیبا و شورانگیز است و از تلفیق آن با دویدنهای امیر و حسن در کوچه پس کوچههای کابل و بازار شهر، سکانس جذابی حاصل شده است. شاید بتوان گفت یکی از زیباترین قسمتهای موسیقی متن این فیلم که با جهان داستان نیز سازگار است همین قسمت است. در همین ابتدای داستان، صداقت و وفاداری بیمانند حسن نسبت به دوستش امیر را میبینیم که در پاسخ پرسش او که میگوید اگر به تو بگویم خاک را میخوری میگوید:«اگر تو بخوای مه میخوروم!».
حسن در داستان فیلم شخصیتی است که به سبب انتساب به قومیت هزاره و وفاداری در دوستی با امیر(منتسب به قوم پشتون) منفور آصف(ضد قهرمان فیلم) و دوستانش(که منسوب به قومیت پشتوناند) قرار گرفته،بدین جرم مورد تجاوز جنسی آنان واقع میشود. آصف در توجیه نفرت خویش از حسن به امیر اینگونه میگوید:«اینا وطن ما ره مردار میسازه، خون ماره مردار میسازه، و اگه احمقایی مثل تو و پدرت ایناره همراه خود نگاه نمیکدین ما از شرشان بیغم میبویدم.»!
امیر پشتون در سایه دوستی با حسن هزاره و همکاری با اوست که در مهمترین رقابت بادبادکبازی شهر(که کنایهای از رقابت در عرصهی سیاست و اجتماع است) بر همگان چیره میشود و کامیاب میگردد. او گرچه در صحنهی تجاوز آصف به حسن منفعلانه و ضعیف عمل میکند و به جای دفاع از دوست صدیق خویش پنهان شدن و دورشدن از صحنه را برمیگزیند، در ادامه روند داستان و پس از رسیدن به سن جوانی و رشد عقلی درصدد جبران خطا و تقصیر خویش درآمده و به این منظور برای نجات سهراب(تنها یادگار حسن) به افغانستان جنگزده و تحت سلطهی طالبان بازمیگردد و او را با خود میبرد.
از سوی دیگر، میبینیم طالبان و یکی از فرماندهان نظامی و صاحب نفوذ آنان که قوانین خشک و خشنی را در جامعه پیاده میکنند، به نام اسلام و قرآن بر دیگران ظلم میکنند و زنان افغان را به جرم فساد اخلاقی و آلوده دامانی سنگسار و اعدام میکنند خود کسانیاند که دچار فساد اخلاقیاند و آلوده داماناند. نمونهی بارز آنان آصف است که در نوجوانی به حسن تجاوز کرده است و اکنون که دارای مقام و جایگاه سیاسی در دستگاه قدرت طالبان شده است، هر چند وقت یکبار به یتیمخانه شهر رفته و یکی از دختربچهها یا پسربچههای یتیم افغان را به ازای مبلغی تصرف کرده و با خود میبرد و از او برای خواستههای نامشروع خود بهره میبرد.
در واقع،گنجاندن شخصیت آصف در روایت داستانی فیلم به این شکل میخواهد بگوید: جنبش طالبانیسم برخاسته از تفکر پان پشتونیزم است و نیز، اسلام مورد ادعای طالبان، دستاویزی است برای خشونت و توجیه رفتار آنان.
بسط فیلم عبارتاست از یک سفر به پاکستان و افغانستان و بازگشت از آنجا به امریکا. در عین حال که پایانی کاملا بسته دارد و در انتهای فیلم امیر با موفقیت سهراب را از چنگال طالبان نجات داده به امریکا برده به عنوان برادرزاده خویش تحت سرپرستی میگیرد.
نشانههای گوناگونی در سرتاسر داستان وجود دارد که در کنار هم توجیهگر دخالت نظامی آمریکا در افغانستان است و میگوید: مردم برای عبور از وضعیت نابهسامان موجود و رسیدن به وضعیت پایدار و مطلوب باید فرهنگ و تمدن امریکایی را بپذیرند. برخی از این نشانهها عبارتند از:
اول : هدیهی سالگرد حسن(که امیر برای سالگرد حسن به او یک تیرکمان ساخت امریکا هدیه میدهد ومیگوید:فکر کردم اگر میخواهی بادیگاردم شوی باید یک سلاح درست داشته باشی)! این نکته زمانی روشنتر خود را نشان میدهد که متوجه باشیم تیرکمان و قلک چندان شیء پیچیده و صعبی نیست که یک نوجوان افغان قادر به ساخت آن نباشد و حاضر شود برای داشتن آن پول پرداخت کند و حتی مارک امریکایی آن را وارد کنند! در اینجا این تیرکمان ساده ولی امریکایی و دیالوگ امیر پیامی دارد و آن اینکه:افغانستان اگر میخواهد رو به رشد و قوام داشته باشد نباید به تولید بیاندیشد بلکه باید به واردات امریکایی و مصرف کالای امریکایی اعتماد کند. مهمتر از همه برای دفاع از خویش باید مجهز به سلاحهای امریکایی گردد.
دوم : دلبستگی شدید امیر و حسن به استیو مک کوئین، چارلز برانسون و فیلم «هفت دلاور»!
سوم :کثرت دیالوگهای انگلیسی بین افغانهای ساکن امریکا و حتی بین امیر و راننده تاکسی پاکستانی و همسفرش در سفر به افغانستان
مشخصات فیلم:
محصول2007 هالیوود: کمپانی دریم ورکس و پارامونت وانتیج کارگردان: مارک فاستر، فیلمنامه:دیوید بنیوف (بر اساس رمانی با همین نام از خالد حسینی)، مدیر فیلمبرداری: روبرتو شافیر، تدوین: متچیس، موسیقی متن: آلبرتو ایگلسیاس، بازیگران: خالدعبدالله، زکریا ابراهیم، همایون ارشادی، احمدخان محمودزاده، علیدانش بختیاری، آتوسا لئونی، شاون توب، مدت زمان: 128 دقیقه.
این فیلم یکی از ده فیلم برتر سال 2007 است که در فهرست سالانهی برگزیدههای منتقد مشهور سینمای امریکا، راجر ایبرت، جای گرفته است.
خلاصه فیلم:فیلم داستان جوانی است افغان به نام امیر که در سانفرانسیسکوی سال 2000میلادی زندگی میکند و پس از دریافت تماس تلفنی از یکی از آشنایان و هموطنان قدیم خود به نام رحیمخان، گذشته، کودکی، نوجوانی و جوانی خویش را به یاد میآورد. به خاطر میآورد که چگونه با پدرش در کابل زندگی میکردند. او که از نژاد پشتون است از همان کودکی به خاطر دوستی با حسن که کودکی هزاره است مورد توهین و تحقیر همسالان همنژاد خود از جمله آصف(ضد قهرمان فیلم) قرار گرفته است و به چشم خود دیده است که دوستش حسن به سبب وفاداری در دوستی او مورد تجاوز و تعدی آصف و دوستانش قرار گرفته است. امیر و پدرش که انسانهای متمولی بودند با حملهی نظامی روسها به افغانستان، کابل را ترک نموده، به سانفرانسیسکو مهاجرت میکنند. امیر در آنجا ازدواج میکند، پدرش از دنیا میرود و پس از سالها، دوستی به نام رحیمخان به او تلفن میزند و از او دعوت میکند که به خانه برگردد. امیر پس از این گفتوگو و به یاد آوردن خاطرات گذشته برای دیدار رحیمخان به پاکستان میرود. در پاکستان میفهمد که همبازی و دوست وفادار کودکیاش یعنی حسن، برادر نامشروع او بوده، اکنون به دست طالبان کشته شده است و از او فرزندی به نام سهراب باقی مانده است. بنابراین، برای یافتن برادرزادهی نوجوان خود به کابل میرود و پس از جستوجوی بسیار او را اسیر طالبان مییابد. سهراب را از چنگال طالبان میرهاند و با خود به پاکستان و از آنجا به امریکا میبرد و به عنوان عضوی از خانوادهی خویش میپذیرد.
در مورد رمان بادبادکباز ، اثر جالب «خالد حسینی» قبلا برایتان نوشته بودم. آدم ، وقتی قرار است فیلمی را بعد از خواندنش بر روی پرده سینما میبیند ، همواره در حال مقایسه و سنجش وفاداری کارگردان و عوامل تیم به داستان اصلی فیلم و موفق بودن آنها در تصویرسازیهاست. شاید بشود گفت نخستین اقتباس سینمایی را از یک اثر ادبی ، آدمی در ذهن خودش میسازد. گاهی اقتباسهای واقعی بعدی منطبق بر این تخیلات ذهنی میشود و امیدوارش میکند و گاهی هم این تصویرسازی نه بر ذهنیات انسان منطبق میشود نه چیزی بر آن میافزاید.
کارگردان فیلم بادبادک باز ، «مارک فورستر» است که مشهورترین فیلمش «در جستجوی ناکجاآباد» است و قرار است جیمز باند بیست و دوم را هم بسازد.
در لیست بازیگران این فیلم ، نام مشهور هالیوودی به چشم نمیخورد و در این زمینه جالبترین چیز برای ما حضور و بازی «همایون ارشادی» در نقش پدر امیر است.
همایون ارشادی در سال ۱۳۲۶ در اصفهان متولد شد ، تا مقطع دبیرستان در آبادان درس خواند. پس از دیپلم به ایتالیا رفت و در آنجا معماری خواند و یازده سال بعد به ایران بازگشت. در سال ۱۳۷۵ توسط تهمینه میلانی به عباس کیارستمی معرفی و موفق شد در فیلم طعم گیلاس بازی کند. فیلم جایزه نخل طلا را بدست آورد و همایون ارشادی یکشبه ره صدساله رفت. بازی او در فیلم ماندگار درخت گلابی افتخار دیگری برای او به حساب آمد.
برداشت سینمایی رمان بادبادکباز با تم شرقی خودش برای ایرانیها هم میتواند بسیار جالب باشد ، چون که به خصوص در اوایل رمان بارها به نام ایران اشاره شده است ، ایران در کودکی امیر مظهر آبادانی ، هنر و پیشرفت بوده است.
از بودن یک سکانس در رابطه با ایران میتوان در این فیلم مطمئن بود ، سکانسی که در آن امیر از خاطره فیلم دیدنهایش میگوید:
«برای اولین بار فیلم وسترن را باهم (حسن) دیدیم ، ریو براوو ، که جان وین بازی کرده بود ، توی سینما پارک ، رو به روی کتابفروشی مورد علاقه من. یادم هست به بابا التماس کردیم ما را ببرد ایران تا جان وین را از نزدیک ببینیم. بابا یکدفعه آن خنده توفانی جانانهاش را سر داد -با صدایی که شبیه گاز دادن کامیون بود- و وقتی دوباره توانست حرف بزند ، مفهوم دوبله کردن را برایمان توضیح داد. من و حسن یکه خوردیم. هاج و واج ماندیم. جان وین اصلا فارسی حرف نمیزد و ایرانی هم نبود! آمریکایی بود ، درست مثل زنها و مردهای گیسبلند و مهربانی که با پیرهنهای رنگ روشن و کهنه ، همیشه دور و بر کابل پلاس بودند. ریو براوو را سه بار دیدیم ، اما فیلم وسترن مورد علاقهمان ، «هفت باشکوه» را سیزده بار. هر بار وقتی در آخر فیلم بچههای مکزیکی چارلز برانسون را -که دیگر معلوم شده بود او هم ایرانی نیست- دفن میکردند ، گریه میکردیم.»
ادامه دارد ...
مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش و مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
...
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بی کس
دد و دامت نهند از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بی کسان یار غریبان
مگر خضر مبارک کی در آید؟
که این تنها بدان تنها رساند ...