رمان بادبادکباز کتابی بود که آن را با توصیه محبوب ترین دوستم تهیه کردم. واقعا پیشنهاد خوبی بود. خواندن رمانی با این کیفیت از نویسنده ای ناشناس و افغان، بیشک یک غافلگیری برای من بود. خالد حسینی در ۴ مارس ۱۹۶۵ در کابل به دنیا آمد. خانوادهاش اصلیت قزلباش داشتند. پدرش در وزارت امور خارجه کار میکرد و مادرش معلم فارسی و تاریخ در یک مدرسه بزرگ دخترانه در کابل بود. در سال ۱۹۷۰ به پدر خالد حسینی مأموریت داده شد که در سفارتخانه افغانستان در پاریس مشغول به کار شود. خالد حسینی با سه برادر و خواهرش به همراه پدر و مادر به پاریس رفت. در سال ۱۹۷۳ خانواده به کابل برگشتند و در جولای همان سال کوچکترین برادر وی به دنیا آمد. در همین سال بود که کودتایی بدون خونریزی در افغانستان انجام شد و رژیم حاکم افغانستان تغییر کرد. در سال ۱۹۷۶ پدر خالد حسنی کاری در پاریس پیدا کرد و خانواده مجددا به پاریس رفتند. آنها تصمیم گرفتند دیگر به افغانستان برنگردند ، چون کمونیستها در یک کودتای خونین قدرت را به دست گرفته بودند. در سال ۱۹۸۰ آنها از آمریکا پناهندگی سیاسی گرفتند و در سن خوزه کالیفرنیا مقیم شدند. آنها افغانستان را در حالی ترک کرده بودند که جز لباسی که به تنشان بود ، چیزی دیگری همراه نداشتند. به همین دلیل برای مدت کوتاهی مجبور شدند با کمکهای اجتماعی و بنهای غذا ، زندگی کنند.
حسینی در سال ۱۹۸۴ دوره دبیرستان را به اتمام رساند و در دانشگاه سانتا کلارا نامنویسی کرد. در سال ۱۹۸۸ وی از همین دانشگاه لیسانس زیستشناسی دریافت کرد. سال بعد حسینی وارد دانشکده پزشکی دانشگاه کالیفرنیا شد و در سال ۱۹۹۳ فارغالتحصیل شد. وی دوران دستیاری خود را در رشته داخلی در مرکز پزشکی Cedars-Sinai لس آنجلس طی کرد و در سال ۱۹۹۶ به اتمام رساند. وی هنوز علیرغم مشغولیتهای ادبیاش به طبابت میپردازد.
حسینی ازدواج کرده و صاحب دو فرزند پسر و دختر با نامهای «هریس» و «فرح» است. حسینی در دوران کودکی بخش زیادی از وقت خود را صرف مطالعه اشعار شاعران ایرانی و ترجمههای مترجمان ایرانی از متون ادبی میکرد. خاطرات حسینی از دوران بدون جنگ کشور افغانستان قبل از اشغال این کشور به وسیله ارتش شوروی و تجربههای شخصیاش از قوم هزاره منجر به نوشتن نخستین رمانش یعنی بادبادکباز شد. هنگامی که خانواده حسینی در ایران زندگی میکردند ، مردی هزارهای به نام «حسین خان» برای آنها کار میکرد. حسینی وقتی که کلاس سوم بود به وی خواندن و نوشتن یاد داد. با اینکه رابطه حسینی با این مرد هزارهای مختصر و رسمی بود ولی همین رابطه اندک الهامبخش وی در خلق شخصیت «حسن» در بادبادکباز شد. بادبادکباز نثری بسیار ساده دارد ، نه فلشبکهای پیچیده دارد ونه با تعدد شخصیتهایش شما را چنان گیج میکند که تا چند فصل بکوشید ، نام شخصیتها و رابطهشان را با هم به خاطر بسپارید. رمان با یک فلشبک ساده میشود ، فلشبکی که منجر به این میشود که یک مرد افغانی ساکن آمریکا ، شما را به دوران کودکی خود در افغانستان ببرد. و از همینجا است که جادوی حسینی با کلمات شروع میشود و اجزای داستان را یک به یک روی هم میگذارد.
در افغانستان دهه ۶۰ ، امیر ، نوجوانی از طبقه مرفه جامعه با «حسن» پسر خدتکار خانه که یک هزارهای است ، همبازی است. امیر رابطه ضعیفی با پدرش دارد و دوست دارد به نحوی این رابطه را استحکام بخشد.
نویسنده در همان هنگام که از دوستی حسن و امیر و بادبادکبازیشان میگوید از چهره عمومی و جامعه افغانستان حرف میزند و در فصول بعدی از جنگ و آوارگی و غربتنشینی صحبت میکند. درست زمانی که شخصیت اول داستان موقعیت خود را در آمریکا استحکام بخشیده با تماس یک
دوست قدیمی به افغانستان برمیگردد تا در آنجا به دنبال یک پسربچه افغانی بگردد … نویسنده در قالب این رمان از زشتی نژادپرستی ، ویرانی جنگ ،
روابط آدمها و مهر و شفقت سخن گفته است.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل بر سرکشی ای مرغ خوش خوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست که آن را نیست پایان غم مخور
عالم از سیل فنا بنیاد هستی بر کند
تا تو را نوحست کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
"همیشه یک پایان تلخ، بهتر از یه تلخی بیپایانه"
تمام موضوع فیلم را میتوان در همین یک جمله یافت. انگار تمامی سکانسهای فیلم برای توضیح و نفسیر این جملهی کلیدی فیلم نمایش داده میشوند.
براستی اگر ما در موقعیت انتخاب یکی از این دو برای دیگران قرار بگیریم چه خواهیم کرد؟
اصغر فرهادی، کارگردان فیلم در تمام 120 دقیقهی فیلم، به سادگی هرچه تمامتر، تماشاگران را مانند عروسکهای خیمهشببازی با بازی میگیرد و بیننده در طول فیلم میخندد، گریه میکند، حرص میخورد، عصبانی میشود، افسوس میخورد و در تمامی این لحطات، کارگردان با نگاهی شیطنتآمیز ما را در دو راهی انتخاب قرار میدهد.
"حقیقت یا مصلحت" او ما و بازیگران را در جایگاه یک قاضی میگذارد که با انتخابی مشکل در ستیز است.به راستی آیا سپیده (گلشیفتهفراهانی) کار درستی انجام میدهد که به نامزد الی(صابر ابر) دروغ میگوید؟ اگر ما جای او بودیم چه میکردیم؟ هیچکس نمیتواند میان حقیقت و مصلحت با قطع و یقین یکی را برگزیند. در چنین جاییاست که اکثر ما، چون "فرهادی" پی میبریم قضاوت تا چه میزان مشکل است.
کارگردان با هوشمندیهرچه تمامتر بازیگران را در کنار دریا (نمادجبر و تقدیر) قرار میدهد و بارها با نمایش سکانسهایی چون غرق شدن الی(ترانه علیدوستی) در دریا و یا حرکت الی با بادبادکی در دست روی شنهای ساحل و در میان باد ناتوانی و زبونی ما را در مقابل حوادث و اتفاقات به تصویر میکشد.
اصغر فرهادی همچون چهارشنبه سوری دست روی قسمتی از مردم جامعه میگذارد که به نام طبقه "مرفه مدرن" میشناسیمشان. زندگیهایی پر از دروغ و نیرنگوخوشیهای زودگذر و سستبودن اینطبقه از جامعه در اخلاقیات را به نقد میکشد.
حتی اگر مطمئن باشیم که "دربارهالی" اصغر فرهادی یک کپی آشکار از "ماجرا" ی آنتونیونی باشد باز هم از ارزشهای کارگردان چیزی کم نمیشود. شخصیکه به زیبایی هرچه تمامتر میزانسنهای فیلم را میچیند و با دکوپاژی بینقص و با جزییات کامل از بازیگران یک بازی رئال و طبیعی میگیرد که گویی بیننده به عنوان عنصری درگیر در فقدان از دستدادن یکی از نزدیکان در دل دریا به تکاپو میافتد و درمانده و ناچار و به کورسوی امیدی فیلم را تعقیب میکند.اوج فیلم جاییست که تمامی بازیگران به دنبال کودک غرق شده در دریا به سمت آب هجوم میبرند و دوربین بر روی دوش فیلمبردار به تعقیب آنها حرکت میکند و گویی ما نیز همانند بقیه به دنبال یافتن گمشدهای هستیم. براستی که سکانس نفسگیری است.
بیننده در ابتدا گمان میکند که با فیلمی سرراست و ساده مواجه است اما به مرور زمان میتوان به لایههای پنهان فیلمنامه پی برد که با قرار گرفتن در کنار هم پازل معمای الی را کامل میکنند.
شخصیت الی که در ابتدای فیلم صدقه میدهد و ما در آغاز فیلم گمان میبریم با شخصیتی مهربان و تنها روبرو هستیم و هر چه از فیلم میگذرد سوالات بیشتری در ذهنمان نقش میبندد. چرا "الی" به خانوادهی خود دروغ گفت؟ چرا حاضر نشد به همراه سپیده به شمال بیاید و به مرور به مرموز بودن این شخصیت بیش از پیش پی میبریم.
اصغر فرهادی با ساخت چنین اثر دلهرهآوری نشان میدهد که ما هریک میتوانیم در جایگاه یکی از بازیگران قرار بگیریم و دروغ بگوییم و تغییر موضع بدهیم، عصبانی شویم، کم بیاوریم و ...
او با زیرکی هرچه تمامتر در 30دقیقه اولیه، فیلم را یک سرخوشی افراطی پیش میبرد و تماشاگر را در اوج شور و شعف به یکباره تنها میگذارد و با ضربهای ناگهانی او را از اوج به حضیض میرساند و تماشاگر که نمیتواند اتفاقات فیلم را باور کند تا پایان فیلم به خود میقبولاند که "الی" هنوز زنده است و بالاخره فرهادی در این فیلم از تکنیک پایان باز دست برمیدارد و در سکانس پایانی ما را با صحنه سرنوشتسازی روبرو میکند و ضربهی آخر را مهلک وارد میکند و ما را وارد سکانس پایانی فیلم میکند.
بعد از تمامی این اتفاقات و رویدادها، و پساز آنکه "سپیده" مصلحت جمعی را بر حقیقت ترجیح میدهد، فرهادی در لانگشاتی نمایی از جمع را نشان میدهد که با کمک یکدیگر سعی در بیرونآوردن ماشین از گودال میکنند و به نظر میرسد، تمامشان(تماممان) بعد از عبور از تراژدیهای همیشگی موجود در زندگی سعی میکنند واقعه را به فراموشی بسپرند و به زندگی ادامه دهند.
آری، زندگی ادامه دارد ...
اگر کوسه ها آدم بود ند
توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی می ساختند
همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاهگاه مهمانی های بزگ بر پا میکردند چون که
گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است
برای ماهی ها مدرسه میساختند و به آنها یاد میدادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهیها اخلاق بود
به آنها می قبولاندندکه زیباترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقد یم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقدباشند و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست میایید
اگر کوسه ها آدم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند
ته دریا نمایشنامه ای روی صحنه میاوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند همراه نمایش آهنگهای محسور کننده ای هم مینواختند که بی اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها می آموخت
"زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"