گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

ترانه های محبوب من ۱۰

آندم که مرا میزده در خاک سپارید

زیر کفنم خمره ای از باده گذارید

تا در سفر دوزخ از آن باده بنوشم

بر خاک من از ساقه انگور بکارید

آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات

یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات

هر قدر که در خاک ننوشیدم از این باده صافی

بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی

جز ساغر و پیمانه و ساقی نشناسم

بر پایه پیمانه و شادی است اساسم

گر همچو همای از عطش عشق بسوزم

از آتش دوزخ نهراسم ، نهراسم

ترانه های محبوب من ۹

به گرد کعبه میگردی پریشان

که وی خود را در آنجا کرده پنهان

اگر در کعبه میگردد نمایان

پس بگرد تا بگردیم،بگرد تا بگردیم

 

در اینجا باده مینوشی !

در آنجا خرقه میپوش !

چرا بیهوده میکوشی؟

 

در اینجا مردم آزاری !

در آنجا از گنه عاری !

نمیدانم چه پنداری ؟

 

در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری

تو آنجا در پی یاری

چه پنداری ؟

کجا وی از تو میخواهد چنین کاری ؟

 

چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمیداند؟

چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمیداند؟

چه دیداری ؟ چه دیداری ؟

که جز دینار و درهم از شما سفتر نمیداند

 

به دنبال چه میگردی که حیرانی ؟

خرد گم کرده ای شاید نمیدانی ؟

همای از جان خود سیری که خاموشی نمیگیری؟

لبت را چون لبان فرخی دوزند

تو را در آتش اندیشه ات سوزند

هزاران فتنه انگیزند

تو را بر سر در میخانه آویزند

ترانه های محبوب من ۸

من از جهانی دگرم

ساقی ازاین عالم واهی رهایم کن

نمیخواهو در این عالم بمانم

بیا از این تن آلوده و غمگین رهایم کن

 

 

تو را اینجا به صدها رنگ میجویند

تورا با حیله و نیرنگ میجویند

تو را با نیزه ها در جنگ میجویند

تو را اینجا به گرد سنگ میجویند

 

 

تو جان میبخشی و اینجا

به فتوای تو میگیرند جان از ما

 

نمیدانم کیم من ؟ نمیدانم کیم من ؟

آدمم ؟ روحم ؟ خدایم ؟ یا که شیطانم؟

تو با خود آشنایم کن

 

اگر روح خداوندی

دمیده در روان آدم و حواست

پس ای مردم ، ای مردم خدا اینجاست

خدا در قلب انسانهاست

 

 

به خود آی تا که در یابی

خدا در خویشتن پیداست

همای از دست این عالم

پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت

خداوندا بسوزانم

همایم کن

مرا از این تن آلوده و غمگین رهایم کن

تابلو لبخند

 

 

من روی لب هایم یک تابلوی لبخند آویزان کرده ام

تا لب هایم مجبور به تظاهر مدام نباشند ...

حالا تابلو تظاهر می کند نه لب ها .

این طور هم من راضی ترم ... هم لب ها !

به من بتاب

تو ای شکوهمند من

شکوه دلپسند من

تو آن ستاره بوده ای

که مهر آسمان شدی

به دره ها نگاه کن

به ژرف دره ها نگر

به تکه سنگهای سرد

به ذره ها نگاه کن

به من بتاب

که سنگ سرد دره ام

که کوچکم

که ذره ام

به من بتاب

مرا ز شرم مهر خویش آب کن

مرا به خویش جذب کن

مرا هم آفتاب کن 

 

«حمید مصدق»