گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

کمی آهسته زندگی کنیم

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .

“برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “.

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .

اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند...

آنچه می خواهیم را برگزینیم

امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین بار در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت. وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.

 اما هرچه لحظات بیش تری سپری می شد ناشکیبایی او از این که می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.

 از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند؛ در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!

وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت:   «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچک ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!»

 مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است !!!»

 سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:

 « به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید...! »

 امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.  اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که

زندگی هم در حکم سلف سرویس است:

همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در

برابرماقراردارد؛ در حالیکه اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و
 
آن چنان محواین هستیم که دیگران دربشقاب خودچه دارند ودچارشگفتی

شده ایم که چرا اوسهم بیش تری دارد، که از میز غذا و فرصت های خود

غافل می شویم ...؟!!درحالیکه هرگزبه ذهنمان نمی رسدخیلی ساده از

جای خودبرخیزیم وببینیم چه چیزهایی فراهم است،سپس آنچه میخواهیم،

برگزینیم

چشمها را باید شست

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً باالهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید درزندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»

   او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:

« صبح یک روز تعطیل درنیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباًیک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،  اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود.

بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم ازبیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در
 آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.» 

  استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و.... 

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»    

« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است که به آن معنا و مفهوم می‌دهد.»    

دکتر کاوی با این صحبتش آدم را به یاد بیت زیبای مولانا می‌اندازد که:  « پیش چشم ات داشتی شیشه‌ی کبود          لاجرم عالم کبودت می‌نمود »

کمکی حتی کوچک

مسافری در مکزیک در ساحلی دور افتاده قدم میزد. مردی را دید که مدام دولا می شد و چیزی را از روی زمین برمی داشت و توی اقیانوس می انداخت. نزدیک تر رفت و دید که او صدف هایی را که به ساحل افتاده بودند به آب باز می گرداند.جلو رفت و از او پرسید که چه کار می کند. مرد پاسخ داد که الان موقع مد دریاست و آب این صدف ها را به ساحل آورده و اگر آن ها را به آب برنگردانم از کمبود اکسیژن خواهند مرد. مسافر گفت می فهمم اما در این ساحل هزاران هزار صدف این شکلی وجود دارد،‌ تو که نمی توانی به آن ها کمک کنی و همه ی آن ها را به آب بر گردانی. تازه همین یک ساحل نیست که. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند. مرد لبخندی زد. دولا شد و دوباره صدفی را برداشت و آن را به آب انداخت و جواب داد: برای این یکی اوضاع فرق کرد.

درست هست که در این دنیا انسان هایی که نیاز به کمک دارند خیلی زیاد هستند و ما نمی توانیم کاری برای همه اون ها انجام بدیم. ولی آیا خدا از ما راضی میشه اگه بگیم من که خودم کلی مشکل دارم چطور به اون ها کمک کنم و این همه آدم هستند که می تونن کمک کنن و اون ها برن بهشون کمک کنن و یکی حالا باید بیاد به من کمک کنه. همون یک ذره کار کوچیکی که ما بتونیم بی توقع برای کسی انجام بدیم یک دنیا ارزش هم برای خودمون و هم برای اون شخص داره و خدا رو شاد کردیم. به امید روزی که همه بشر بی نیاز از دیگران باشند!

امید

 

روزی پسربچهای، مشغول بازی با ماسهها در ساحل بود. چند ماشین کامیون و بیلی پلاستیکی قرمزرنگ همراه خود داشت .در حال درست کردن جاده و تونل با ماسههای نرم، ناگهان سنگ بزرگی را سد راه خود دید. پسربچه هر چه تلاش کرد، نتوانست سنگ بزرگ را از سر راه خود کنار بزند. هرچه تلاش میکرد، سنگ کمی تکان میخورد، ولی دوباره به سرعت سر جای اول خود باز میگشت .سرانجام، از فرط ناامیدی به گریه افتاد. پدرش تمام مدت از پشت پنجره خانهشان، تلاشهای او را نظاره میکرد. وقتی متوجه اشکهای پسرش شد، کنار او آمد. با لحنی مهربانی، ولی محکم گفت :پسرم چرا از همه توانت برای کنار زدن سنگ استفاده نکردی؟ پسرک هقهق کنان و ناامید گفت :پدر، همه تلاشم را به کار بستم، ولی موفق نشدم! پدر با مهربانی گفت :نه پسرم، تو از همه امکانات قابل دسترست استفاده نکردی، چون از من درخواست کمک نکردی .سپس خم شد و سنگ را از سر راه پسرش برداشت .

آیا شما نیز به سنگهای بزرگ در راه زندگیتان برخورد کردهاید؟

آیا به خاطر عدم موفقیت و جابجایی آنها، دچار احساس خشم و ناامیدی شدهاید؟

امید خود را از دست ندهید و دست از تلاش نکشید، چون اگر خوب به اطراف خود بنگرید، در خواهید یافت که دستانی یاریبخش به سوی شما دراز شدهاند!