برمیگردی و پشت سرت رو نگاه میکنی، هست. داره میاد. عقبتره از توه، ولی هست. مهم همینه که هست. مهم همینه که داره میاد. مهم همینه که هر دو، توی یه مسیر دارید میرید. به این رابطه باید مثبت نگاه کرد. بقول آدم حسابیها برآیندش مثبته، پس میشه بهش امید بست. رابطهای که هر دو نفر، توی یه مسیر و به یه سمت حرکت میکنند دیگه نیاز به نذر و نیاز و دخیل بستن نداره. این رابطه خودش رشد میکنه و توی دل زمین، جا باز میکنه.
آفت رابطه، موقعی جوونه میزنه و رشد میکنه، تویی که جلوتری یهویی بترسی از اینکه چرا اون یکی، بغل دستت نیست، اونجاست که متر ورمیداری و فاصلهی خودت و طرف مقابلت رو هی اندازه میزنی. همونجاییکه ترسیدی از جلوتر بودن، همونجایی که متر ورداشتی، همونجایی که خواستی تا طرف مقابلت اونقدر بیاد تا برسه کنار تو، بدون که تیشه برداشتی و داری ریشهی همهی اون حسهای خوب رو از بیخ و بُن میزنی.
نباید ترسید از جلوتر بودن و عقب موندن. دوست داشتن بحث کیفییه. کمّی نیست تا متر ورداری و یه سرش رو خودت بگیری و سر دیگهاش رو بدی به اون آدم مادر مُرده تا ببینی تو بیشتر دوستش داری یا اون. توی رابطهای اگه جلوتر بودی، این اجازه رو بده تا اونیکه پشت سرت مونده بهت برسه. نترس از این جلوتر بودن و توقع نداشته باش اونی که داره میاد ولی سَلانه سَلانه، یه شبه برسه به همونجایی که تو هستی. و تویی هم که داری دلیه دلیه میکنی، سعی کن شناختت رو بیشتر کنی. سرعتت رو تندتر کنی. برسی به اونی که جلوتر از توست. درسته که رابطه، دوی سرعت نیست و خط پایانی نداره ولی این مردم هم عقل درست درمونیکه ندارند. وقتی ببینند کنار هم نیستین. همدوش و همقد و همسر و همدرد هم نیستین اونقدر زر میزننند تا هم چیز رو خراب کنند.
توی رابطه فاصلهها مهم نیست. عقب و جلو بودن مهم نیست ولی وقتی که متر زدی، سانت زدی، اندازه زدی، وزن کردی، از اینجا به بعد نه تنها به هم نزدیک نمیشید که دورتر میشید. روز به روز. لحظه به لحظه. دورتر و دورتر و دورتر. اونقدر دور که شاید دیگه هیچوقت نتونید ببینید خودتون و اون حسهای قشنگ گذشتهتون رو.
باد موافق برای کشتی بیهدف، بیمعناست پس نترس از اینکه همدوش نیستی. بترس از وقتی که همسو نباشی.
مملکت شده عینهو صدر اسلام! شاید هم دستور الهی باشه و ما خبر نداریم از این اتفاقات ماورایی و فرامادی. شاید توی پیشونی و طالع تکتکمون نوشته. حضرت جبرئیل نیست که اگه بود حتماً دوباره وحی نازل میشد، البته اینبار در سرزمین پارسی.
آره حتماً مُقدّر شده که هجرت کنیم. اون سالها، هجرت از مکه به مدینه بود و حالا از ایران به ناکجاآباد. اون سالها، پیغمبر خودش هم نموند و رفت و حالا پیر و جوون هر کدوممون یه فایلی توی دفتر وکیل مهاجرت و یا سفارتخونهایی داریم. امروز من و فردا تو، پشت میزی میشینیم و جواب میدیم به سوالاتِ خانم و آقای هموطنی که فارسی حرف میزنه و سر ظهر، آبگوشتِ بُزباش میخوره ولی فخر میفروشه به من و تو بخاطر اقامت و پاسپورتِ کشوری، بغیر از کشور خودش. ایرانی هستیم و افتخارمون به پاسپورت کاناداست. اقامت استرالیا. گرینکارت آمریکا.
امروز تو روبروی وکیل میشینی و هی عدد و نُمرههای مدرکِ تحصیلی و تافل و آیلس خودت و همسرت رو کم و زیاد میکنی تا ببینی میرسی به اون کفِ عددهای کشور کانادا تا وکیل این خبر خوش رو بهت بده که بزودی کارت درست میشه و راهی مونترال و ونکور و تورنتو میشی و دو سه تا عکس لُختی و قدی از خودت، کنار آبشار نیاگارا میندازی و ایمیل میکنی برای تمام دوستان و فک و فامیلت تا همه بدونند که تو چقدر خوشبختی که نَفس میکشی زیر آسمونِ یه مملکت دیگه . همه دارند میرن. هر کسی رو که توی خیابون و حتی بیابونهای وسط کویر مرنجاب میبینی داره میره. پوشه به بغل توی خیابون میره تا به وقتِ سفارت برسه و بدون روسری و با دوستهاش توی بیابون اومده تا آخرین عکسهای یادگاریش رو توی سرزمین مادری بگیره تا توی غربت قاب کنه و بذاره گوشهی اطاق. سرزمینی که همه با لعن و نفرین ترکش میکنند ولی خیلی زود دلشون براش تنگ میشه و چه خوشبختن اونهایی که سالها رفتن و دلشون تنگ نشده برای این تکه پارهای که بهش میگن وطن.
همه دارن میرن. مملکت شده عینهو صدر اسلام و ظاهراْ مهاجرت از اَهم وظایف است و واجب است بر هر زن و مرد مسلمان و غیرمسلمان ایرانی که فقط یک ملیت و یک اقامت و یک پاسپورت دارد.
چرا هیچ کس دوست ندارد بند دوم مرغ سحر را بخواند؟
مرغ سحر نیازی به معرفی ندارد. سروده ای از محمدتقی بهار در دوران مشروطه که پس از آغاز حکومت رضا شاه به صورت ترانه اجرا شد. آهنگ این اثر، از مرتضی نی داوود، فوق العاده زیباست. آهنگ باو جود گیرایی زیر و بالای چندانی ندارد بنابراین حتی کسانی که با خوانندگی آشنایی ندارند می توانند آن را به راحتی بخوانند. اکثر خوانندگان نامی نیز اجرایی از مرغ سحر را به نام خود ثبت کرده اند که می توان به ملوک ضرابی، قمرالملوک وزیری، نادر گلچین، هنگامه اخوان، محمدرضا شجریان و نیز اجراهای متفاوتی از فرهاد، همای و محسن نامجو اشاره کرد
آنچه تا کنون به عنوان مرغ سحر شنیده ایم عبارت است از بند اول این شعر :
مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار این قفس را بَر شِکَنُ و زیر و زِبَر کن
بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وَز نفسی عرصهٔ این خاک تیره را. پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد
ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژالهبار است
این قفس، چون دلم، تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نِگَه ای تازه گل از این، بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر٬ مختصر کن
اما شاید خیلی ها ندانند که این فقط نیمی از مرغ سحر است و این شعر بند دومی دارد که تقریبا هیچ خواننده ای تمایلی به خواندن آن ندارد
بند دوم می گوید :
عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی اثر شد
ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی ثمر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده تر کن
جور مالک، ظلم ارباب، زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر میناب، جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ ناله سر کن، از مساوات صرف نظر کن
ساقی گلچهره بده آب آتشین، پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینه من، پر شرر شد، پر شرر شد
اما چرا کسی این بند را دوست ندارد؟
بند اول شعری انقلابی است که به دستگاه ظلم می تازد، از زندانی و در قفس بودن آزادی خواهان گله می کند، آرزوی پایان شب تار ملت را دارد و مردم را به قیام و انقلاب جهت پایان دادن به ظلم و شکستن قفس فرا می خواند
اما بند دوم شعری اجتماعی است. شاعر در این بند از رواج دروغ، منسوخ شدن حقیقت طلبی، از بین رفتن عشق واقعی میان عاشق و معشوق و گم شدن مهر و محبت و شرافت گله می کند و از کسانی می نالد که وطن و دین را بهانه ای برای دزدی کرده اند. اینان چه کسانی هستند؟ تنها حاکمان یا تمامی مردم؟ فضای حاکم بر این بخش از شعر به مورد دوم اشاره دارد. همچنین زمانی که شعر از جور مالک و ارباب شکایت می کند اغنیا را به عنوان طبقه ای از جامعه به باد نقد می گیرد نه به عنوان بخشی از وابستگان دولت
در بند اول پیشنهاد شعله فکندن در قفس که همانا براندازی حکومت ظالم است مطرح می شود اما در مورد بند دوم شاعر هیچ راه حلی نمی یابد و در نهایت بلبل را فقط به بر آوردن ناله های حزین از دورن این قفس خود ساخته فرا می خواند
مردم ما همیشه دوست داشته اند که ریشه مشکلات را در حکومت بشناسند و خود را از هر گونه اشکالی مبرا بدانند از این روی خوانندگان همان بخشی از مرغ سحر را خوانده اند و می خوانند که مورد پسند عامه مردم است. جالب این جاست که برخی بی توجهی به بند دوم را به دلیل سیاسی بودن آن دانسته اند که چنین دیدگاهی موجب شگفتی است.
ما تا به حال بارها به دستور بند اول عمل کرده ایم و قفس را آتش زده ایم اما پس از فرو نشستن شعله خود را در قفسی جدید یافته ایم. ای کاش یک بار هم که شده بند دوم را بخوانیم و همت کنیم بر اساس آن ارزش های انسانی را در جامعه ایرانی احیا نماییم .
دارا جهان ندارد
سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای
در هفت آسمان ندارد
کارون زچشمه خشکید،
البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند،
آتش فشان ندارد
دیو سیاه در بند،
آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو،
گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،
زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان
نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا،
نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما
تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها،
بر کام دیگران شد
نادر! زخاک برخیز
میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری؟
دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند
دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی
فریادمان بلند است
اما چه سود،
اینجا نوشیروان ندارد
سرخ وسپید و سبز است
این بیرق کیانی
آما صد آه و افسوس،
شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم طوسی
شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما
دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش!
ای مهر آریایی!
بی نام تو،
وطن نیز نام و نشان ندارد