گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

روزهای بد

  

روزهای بدی است. روزهای سختی است. روزهایی که خوندن و نوشتن، (این شاید تنها دلیل خوش بودن یه سری از ماها) هم کاری سخت و دشوار شده. نه تمرکزی هست برای خوندنِ چهار صفحه کتاب و نه دل‌ِ خوشی برای خط خطی کردن همین ورق پاره‌ها که نوشتن در این روزهای بی‌قواره که انگار همه‌مون در حصر هستیم، سخت‌تر شده حتی از عمل جراحی قلب باز. 

روزهای بدی است. روزهای سختی که باید خیلی بگردی تا شاید پیدا کنی سر سوزن انگیزه‌یی برای شب رو به صبح رسوندن. صبح و ساعت و این ثانیه‌های کِشدار رو بُردن و چسبوندن به ظهر و هنر کنی با خودت خِرکش کنی تا تَنگِ غروب و وصله پینه کنی به شبی که نمی‌دونم چرا سیاه‌تر از همه‌ی شب‌های این سال‌های عمرمون شده.  

روزهای بدی است. روزهایی که نه فقط مملکت، که تمام این دهکده‌ی جهانی برامون قفس شده. روزهایی که هر چی م‍ی‌شنویم از خیانت و کُشتن و مرگ و باروته و ما خسته شدیم از این همه نبودن. از این همه ندیدن. از این همه نَفسی که نکشیدیم. از این همه دَمی که پی بازدم گشت و یافتن‌ش، آرزو شد. از این همه بُغض فرو خورده. از این همه نبودنِ آدم‌ها. از این همه نموندن. رفتن و نخواستن.

اندر حکایت Face Book

الان دیگه معروفیت، محبوبیت و مشهوریتِ فیس بوک اونقدری هست که نیازی نیست هیچ شبکه، رسانه و کانالی در رابطه‌ش حرفی بزنه که تمام انجمن‌ها، برنامه‌ها، کانال‌های تلویزیونی و حتی خیلی از آدم گنده‌ها، برای بهتر دیده و شناخته شدن عضو این سایت‌اند.

این روزها بواسطه‌ی حضور پُررنگ این سایت در همه‌ی زندگی، خیلی‌هامون دوست و رُفق‌های قدیمی سال‌های خیلی دورمون رو پیدا می‌کنیم. وقتی می‌بینیم‌شون، اگه تازه از خارج اومده باشیم به سَبک و سیاق اونوری‌ها یه Wowwww بلند می‌گیم. هر چی اون اُووووووووو آخر را گِرد و دایره‌ی بگیم و بیشتر و بلندتر بکشیم، این به معنی اینه که فرهنگ غرب بیشتر رومون تاثیر گذاشته و اگه پامون رو از مملکت بیرون نذاشته و هنوز بَبوگلابی و سُنتی مونده باشیم و پیدا کنیم یکی از دوستانِ دوران دبستان و راهنمایی رو، بلند می‌گیم یا قمر بنی هاشم این چرا این شکلی شده؟!

مسیج و کامنت میذاریم واسه هم.

 تو ازدواج کردی؟ آره بابا بچه هم دارم. طلاق گرفتم. زن‌م مُرد. تصادف کردیم توی هزار دره. شوهرم یه . . . به تمام معنا بود. جمع کردیم، داریم میریم. ما اونجا بودیم، برگشتیم الان دو ساله. معتاد بود. از مریم خبر داری؟ کدوم مریم؟! شهرام یادته؟ اون زاغوله؟ آهان آهان ... با الهه عروسی کرد. اِ ... الهه مگه با تو دوست نبود؟! مهرداد وکیل شده نیوجرسی زندگی می‌کنه.  واسه خودش برو و بیایی داره. همون دماغوُ؟! اصلاً نمی‌تونم باور کنم رویا یه دختر پونزده ساله داره و ...

گروه تشکیل میدیم. بچه‌های مدرسه‌ی راهنمایی فلان. دختر و پسرهای شهرکِ بیسار. شماره‌های موبایل‌مون رو برای هم می‌فرستیم. زنگ میزنیم. قرار میذاریم و دور هم جمع میشیم. از معلم‌هامون می‌گیم. دوست‌های دختر و پسری که یکی‌شون حالا زنِ فلانی شده با دو تا بچه و اون یکی شوهر بیساری و عقیم و نازاست. تموم میشه، برمی‌گردیم. وقتی برمی‌گردیم احتمالاً دیگه واسه همیشه تموم میشه. حتی دیگه توی فیس بوک هم واسه هم پیغام نمیذاریم. زنگی نمیزنیم. نمی‌دونیم چرا حس می‌کنیم این رفیق، همونی نبود که توی گرمای تابستون، توی یه کوچه‌‌ی بن‌بست با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می‌کردیم. زری اون دختر بچه‌ی دهساله‌ی نبود که با هم موهای سیاه عروسکی رو که عمه‌ش از انگلیس فرستاده بود می‌بافتیم.

در اینکه محیط مجازی و اینترنت باعث شده، خیلی از دوست‌های واقعی امروزمون از توی همین مانیتور بیان بیرون شکی نیست. اونها کسایی که مقدمه‌ی دوستی‌مون از همین‌جا بوده. نقطه‌ی مشترک‌ش همین وبلاگ، گودر، ایمیل و فیس‌بوک بوده ولی وقتی ذهنیت داری از دوستی قدیمی و بعدِ مدتها می‌بینی‌ش، حس می‌کنی چقدر دوری از این آدم. غریبه‌ید با هم. غریبه‌ی غریبه. یاد قدیم می‌کنی ولی وقتی تموم میشه نشخوار خاطراتِ دو نفره، دیگه هیچ حرفی ندارید واسه گفتن. انگار نیم ساعتی توی اتوبوس کنار مسافری نشسته‌ی. نه درد اون رو می‌شناسی و نه می‌تونی از درد خودت واسه‌ش بگی.

من لیسانس‌م رو گرفتم، من دارم واسه دکترا می‌خونم. مرسی که اومدی. خیلی خوشحال شدم دیدم‌ت. ببینیم‌ت. آره یه قرار بذاریم دوباره با بچه‌ها جمع بشیم دور هم. خداحافظ. خداحافظ 

وقتی دست میدیی و ‌میایی بیرون از کافه و رستوران، با خودت می‌گی این کی بود؟ من می‌شناختم‌م؟ اصلاً چرا اومدم؟!  و خداحافظ برای همیشه.

من و تو و او

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت
روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!! او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از کنار مردمانی میگذریم که یا من اند یا تو و یا او
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن او

حتماً تقدیر همین بوده


باران پاییزیگفتن بارون میاد. شاید بیاد. اعتمادی نیست به حرفِ این‌ها. چتر که نداشتم. عادت داشتم به قدم‌زدن‌های بی‌‌چتر زیر بارونِ این شهر. سالها بدون چتر رفتم و اومدم. تا اون ته‌ته‌های شهر. گفتن که باید با چتر دعا کرد برای باریدن. از همین ایمیل‌های فورواردی که آدم‌ها می‌فرستن برای هم و من هم رفتم و یه چتر مشکی خریدم. 5000 تومن. حتماً چینی هم هست. این روزها دیگه اصلاً نگاه نمی‌کنم اون Made in فلان‌ش رو که دیگه فقط ننه‌ بابامون چینی‌ نیستند. با چتر دعا کردم. دو روز و دو شب. شاید بارون بیاد.

بارون که چه عرض کنم. گـُل‌نَمه‌ی اومد. چند قطره که تن تَبدار زمین همچین بفهمی نفهمی، نَمدار شد تا یادمون باشه که آسمونِ بالای سرمون، آبی رنگه. گله‌ی نیست که ما در این گوشه‌ی دنیا به حداقل‌ها راضی‌یم. سالهاست. عادت کردیم به گوشت و روغن و برنج و لپه و بنزین کوپنی. که تمام بچه‌گی‌‌هامون جنگ بود و ما در حسرتِ خوردن یه قالب 100 گرمی کره حیوانی هی پَس زدیم کره‌های بدمزه‌ی مارگارین رو. ما به حداقل‌ها عادت داریم و زندگی کردیم با خوشبختی! و با اتکاء به حتماً تقدیر همین بوده و از وقتی شناختیم تقدیر الهی رو چقدر خوشبخت‌ شدیم وقتی خودمون و ننه و بچه و درس و ماشین ِ ته دره و مریض رو به موت‌‌مون رو ‌سپردیم به مشیعتِ الهی. حالا دیگه نه عذاب وجدان داریم و نه آب و برق و پول و سواد و برف و بارون و جاده و راه‌آهن و تکنولوژی و فرهنگ و  .... هیچی هیچی که حتماً تقدیر همین بوده.  

گناه نیومدن بارون توی تموم پاییز به گردنِ ما و معصیت‌هامون انداخته میشه براحتی آب خوردن. بابا کدوم گناه؟ کدوم معصیت؟ کدوم بزه؟ و برکتِ بارش همین چند قطره شاید بارون، وصل میشه به ماه‌های عرب که خب فرقی هم نداره کدوم ماه. هر وقتی بارون بیاد توی این شهر، همون ماه و همون روز میشه مقدس و بابرکت.

بارون اومد. بارون. چه بارونی؟! که آدم خجالت می‌کشه به این چار قطره بگه بارون ولی شاید بعد از این با این همه گناه و معصیتِ ما آدم‌ها، سهمیه‌ی بارون پاییزی‌مون همین باشه. دیگه اون بارون و اون برف‌ها شد خاطره. شد نوستالیژی. باید آهنگ‌های خش‌دار صفحه گرامافون پخش بشه و با حسرت به برف و بارونِ همین چند سال پیش نگاه کنیم. انگاری که داریم به تهران قدیم نگاه می‌کنیم. به جنگِ جهانی دوم. ماشین دودی. لاله‌زار. پاییز باشه و تو دل‌ت تنگِ بارون باشه باید جسم و روح و ماهیتِ منِ بنده‌ی خدا رو زیر سوال برد یا خدا و دفتر دستکِ آفرینش رو که هفته‌ی دیگه زمستونه و ما هنوز هیچ حالی نکردیم با پاییز و حال و هواش.

خدایا نمی‌گیم اَلاَعفو که گناهی نکردیم توی این سرزمین جدا افتاده از همه‌ی زمین. این رسم‌ش نیست. بچه‌های این دوره زمونه لِنگ ننه و بابا رو از وسط جر میدن که زاییدین، پس باید برامون ماشین بخرید. آی‌فون 4 بخرید. بخدا ما خوب بنده‌هایی هستیم که فقط ازت بارون می‌خواهیم. دو تا گوله برف می‌خوایم. یه کمی باد می‌خواهیم. خودمون خوب می‌دونیم که دیگه تهیه‌ی بی‌ام‌دبلیو و خونه‌ی پنت‌هاس در یدِ قدرت تو نیست! پس شرمنده‌ات نمی‌کنیم. توقعی نیست ولی شاید بد نباشه، تو هم اون کلاه‌ت رو یه کمی بذاری بالاتر. ما آدم‌ها، گناه‌کار و بی‌گناه، اینجا، روی زمین‌ت داریم می‌میریم. همین.