گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

آهنگی از دوران کودکی من

 

 

اخماتو وا کن پسرو سرتو بالا کن دخترو
همگی بریم قاشق زنی حالا دیگه بسه دشمنی
مردم دیگه فال گوش نمی رن
چی شده که دارن می میرن
پسره خروس جنگی شده دختره دلش سنگی شده
دلخوری بسه ای ادما بهار می رسه ای ادما
بیا ای عمو نوروز برو ای غم امروز
الهی که برامون مبارک باشه هر روز
این فتنه و دعوا چی چیه این لحاف ملا چی چیه
بازی نکنین با فشفشه نکنه اتیش سوزی بشه
شب عید و چهار شنبه سوری
اون سالا نبودش این جوری
قاشق می زدیم که یار بیاد
هفت سین می چیدیم بهار بیاد
بیا ای عمو نوروز برو ای غم امروز
الهی که برامون مبارک باشه هر روز

بنویسید !!

 

نه این‌که حالی نباشه، نه این‌که بارونی زده باشه و ورقلمبیده شده باشه حس‌ها، نه این‌که چون روزهای آخر ساله گم شده باشم لای پسته و تخمه و اسکناس‌های نو و سبزه‌‌های سبز نشده، نـه، اتفاقاً این روزها موضوع زیاده واسه نوشتن. کلمات رژه میرن توی مغزم، صبح و عصر و شب از جلو نظام میدن و ایست خبردار که بد رفیق شدم با واژه‌ها و کلمات. ملالی نیست. همه چیز خوب است، شاید!

گفتم ننویسم و قلم رو بدم دست شما که شما هم سهم دارید از این یه گـُله جا. دیکتاتوری نیست که فقط من بگم و شما هم بگید چشم. پس شما هم خط خطی کنید این آخر سالی. بنویسید از خودتون. از مامان‌تون! از دغدغه‌هاتون. مشکلات و سرخوشی‌هاتون. از همه‌ی جاهای تنگ و گشادتون. یا نه، اصلاً از من بنویسید. بخدا راست میگم. یه چیزی عینهو همین برنامه‌های کسل‌کننده‌ی تلویزیون که میکروفون رو میدن دست بیننده.

پس بنویسید از هر چیزی که دل‌تون خواست. انصافاً هم اگه فحش دادین و حرفی زدین کـُلفت، یه جورایی ظریف و زیرپوستی باشه. بکنیدش توی لایه‌های مخفی کلمات، قطعاً آدم زیاده برای کشف‌ش. پس اینبار شما سوال کنید. پیشنهاد بدین و انتقاد کنید. خجالت نکشید و بنویسید.   

شاید کمی اکسیژن

 

چند روز پیش روز درختکاری بود و من این موضوع رو وقتی که چند شب پیش شهردار اصفهان با صدای گرفته که انگاری گریپ فُروتی توی گلوش گیر کرده بود و پشت رادیو حرف میزد فهمیدم.  

شور و شوقی داشتیم وقتی کوچکتر از این حرف‌ها بودیم، مدرسه می‌رفتیم و نیمه‌ی اسفند بیلی می‌دادن دست‌مون دو برابر قدِ اون روزهامون و درختی می‌کاشتیم و فکر می‌کردیم شَقُ‌‌القَمر کردیم با همین سی سانت چاله‌ی که کندیم و حالا نزد خدا که اون روزها، پُررنگتر و گـُنده‌تر و با معرفت‌تر از الان‌ش بود، ارج و قُربی یافته‌ایم هَم‌وزنِ مبارزان و مجاهدانِ نستوه در راه خدا که اتفاقاً اونها اون موقع کاملاً بی‌رنگ و کوچیک ولی مخلص و باصفا بودند.  

روز درختکاریخیلی کوچک بودیم، مثل این روزها نبود که نه برف خوشحال‌مون کنه و نه تعطیلاتِ دراز عید و اسکناس‌های رنگی نو، اونقدر کوچیک که صد تومن برامون مثبتِ بی‌نهایت بود و اون لوح هنوز سفید بود عینهو آینه و اینجوری مثل الان غبار نگرفته بودش. اون روزها فکر می‌کردیم با کاشتن همین یه دونه نهالِ زپرتی، می‌تونیم کمربند سبز ایجاد کنیم و شرایط زیست محیطی رو عوض و ایران رو جایی برای زندگی کنیم که هی مجبور نباشیم پُشت سَر این و اون آب بریزیم و چمدون‌ها رو کول کنیم و هی بریم فرودگاه امام و نوک دماغ‌مون رو بچسبونیم به شیشه‌های قدی و بلندش و با عزیزانمون که همه خاطرات زندگیمون با اونهاست بای بای کنیم. 

 وقتی شهردار از روز درختکاری ‌گفت، من پوزخندی زدم و با خودم گفتم: زرشک آقای شهردار که این وقتِ سال چه موقع درختکاری است که یهویی خنده رو لب‌هام خشک شد و مثل شهاب حسینی توی فیلم درباره الی چند بار گفتم ای وای، ای وای، هر چند بخوبی شهاب نگفتم ولی اونقدر خوب گفتم که خواهرم زودی نگاه‌م کرد و گفت، چی شده علی و من گفتم هیچی نشده ولی اون باور نکرد و دوباره پرسید نه یه چیزی شده و من گفتم خب نیمه‌ی اسفند شده و اون نگاه چپ‌چپی کرد و حتماً تو دلش گفت که خر خودتی پسر، ولی بخدا من برای این‌که نیمه‌ی اسفند شده بود گفتم ای وای، ای وای. 

آقای شهردار! ببخشید بابتِ اون خنده‌ی تمسخرآمیزی که پای رسانه ملّی بهتون کردم. شما تند و تند حرف می‌زدید و از محاسن درخت‌ها می‌گفتید و نقش مثبتِ اکسیژن و من داشتم چایی می‌خوردم و به این فکر می‌کردم که سرمای این روزهای حاکم بر محیطِ زیست و اتمسفر و جامعه‌ی بدون کمربند سبز، جوریی‌که انصافاً آدم به تنها چیزی که فکر نمی‌کنه کاشتن درخت و نیمه‌ی اسفند و رسیدنِ سال نوست.  

آقای شهردار! این روزها آدم‌های این مملکت از بی‌اکسیژنی همه‌شون صف کشیدن پشتِ اون شیشه های بلند فرودگاه تا نوبت‌شون بشه و برن بسوی خوشبختی. 

آقای شهردار! شاید تا چند سال دیگه مجبور باشیم بجای درخت، توی این مملکت آدم بکاریم تا شاید، اونهم سبز بشه.