گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

فیلم بادبادک باز (۱)

 

 در مورد رمان بادبادک‌باز ، اثر جالب «خالد حسینی» قبلا برایتان نوشته بودم. آدم ، وقتی قرار است فیلمی را بعد از خواندنش بر روی پرده سینما می‌بیند ، همواره در حال مقایسه و سنجش وفاداری کارگردان و عوامل تیم به داستان اصلی فیلم و موفق بودن آنها در تصویر‌سازی‌هاست. شاید بشود گفت نخستین اقتباس سینمایی را از یک اثر ادبی ، آدمی در ذهن خودش می‌سازد. گاهی اقتباس‌های واقعی بعدی منطبق بر این تخیلات ذهنی می‌شود و امیدوارش می‌کند و گاهی هم این تصویرسازی نه بر ذهنیات انسان منطبق می‌شود نه چیزی بر آن می‌افزاید.

کارگردان فیلم بادبادک باز ، «مارک فورستر» است که مشهورترین فیلمش «در جستجوی ناکجاآباد» است و قرار است جیمز باند بیست و دوم را هم بسازد.

    در لیست بازیگران این فیلم ، نام مشهور هالیوودی به چشم نمی‌خورد و در این زمینه جالب‌ترین چیز برای ما حضور و بازی «همایون ارشادی» در نقش پدر امیر است.

   همایون ارشادی در سال ۱۳۲۶ در اصفهان متولد شد ، تا مقطع دبیرستان در آبادان درس خواند. پس از دیپلم به ایتالیا رفت و در آنجا معماری خواند و یازده سال بعد به ایران بازگشت.  در سال ۱۳۷۵ توسط تهمینه میلانی به عباس کیارستمی معرفی و موفق شد در فیلم طعم گیلاس بازی کند. فیلم جایزه نخل طلا را بدست آورد و همایون ارشادی یکشبه ره صدساله رفت. بازی او در فیلم ماندگار درخت گلابی افتخار دیگری برای او به حساب آمد.   

برداشت سینمایی رمان بادبادک‌باز با تم شرقی خودش برای ایرانی‌ها هم می‌تواند بسیار جالب باشد ، چون که به خصوص در اوایل رمان بارها به نام ایران اشاره شده است ، ایران در کودکی امیر مظهر آبادانی ، هنر و پیشرفت بوده است.

از بودن یک سکانس در رابطه با ایران می‌توان در این فیلم مطمئن بود ، سکانسی که در آن امیر از خاطره فیلم ‌دیدن‌هایش می‌گوید:
«برای اولین بار فیلم وسترن را باهم (حسن) دیدیم ، ریو براوو ، که جان وین بازی کرده بود ، توی سینما پارک ، رو به روی کتاب‌فروشی مورد علاقه من. یادم هست به بابا التماس کردیم ما را ببرد ایران تا جان وین را از نزدیک ببینیم. بابا یکدفعه آن خنده توفانی جانانه‌اش را سر داد -با صدایی که شبیه گاز دادن کامیون بود- و وقتی دوباره توانست حرف بزند ، مفهوم دوبله کردن را برایمان توضیح داد. من و حسن یکه خوردیم. هاج و واج ماندیم. جان وین اصلا فارسی حرف نمی‌زد و ایرانی هم نبود! آمریکایی بود ، درست مثل زن‌ها و مردهای گیس‌بلند و مهربانی که با پیرهن‌های رنگ روشن و کهنه ، همیشه دور و بر کابل پلاس بودند. ریو براوو را سه بار دیدیم ، اما فیلم وسترن مورد علاقه‌مان ، «هفت باشکوه» را سیزده
  بار. هر بار وقتی در آخر فیلم بچه‌های مکزیکی چارلز برانسون را -که دیگر معلوم شده بود او هم ایرانی نیست- دفن می‌کردند ، گریه می‌کردیم.»

ادامه دارد ...

احساس امروز من ... خاکستری

مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو 

 

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو 

 

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش و مستی 

 

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو 

 

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش  

 

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو  

 

...

احساس امروز من ... سیاه

الا ای آهوی وحشی کجایی  

  

مرا با توست چندین آشنایی 

 

دو تنها و دو سرگردان دو بی کس 

 

دد و دامت نهند از پیش و  از پس 

 

بیا تا حال یکدیگر بدانیم  

 

مراد هم بجوییم ار توانیم 

 

که خواهد شد بگویید ای رفیقان 

 

رفیق بی کسان یار غریبان 

 

مگر خضر مبارک کی در آید؟ 

 

که این تنها بدان تنها رساند ...

بادبادک باز

رمان بادبادک‌باز کتابی بود که آن را با توصیه محبوب ترین دوستم تهیه کردم. واقعا پیشنهاد خوبی بود. خواندن رمانی با این کیفیت از نویسنده ای ناشناس و افغان، بی‌شک یک غافل‌گیری برای من بود. خالد حسینی در ۴ مارس ۱۹۶۵ در کابل به دنیا آمد. خانواده‌اش اصلیت قزلباش داشتند. پدرش در وزارت امور خارجه کار می‌کرد و مادرش معلم فارسی و تاریخ در یک مدرسه بزرگ دخترانه در کابل بود. در سال ۱۹۷۰ به پدر خالد حسینی مأموریت داده شد که در سفارتخانه افغانستان در پاریس مشغول به کار شود. خالد حسینی با سه برادر و خواهرش به همراه پدر و مادر به پاریس رفت. در سال ۱۹۷۳ خانواده به کابل برگشتند و در جولای همان سال کوچک‌ترین برادر وی به دنیا آمد. در همین سال بود که کودتایی بدون خونریزی در افغانستان انجام شد و رژیم حاکم افغانستان تغییر کرد. در سال ۱۹۷۶ پدر خالد حسنی کاری در پاریس پیدا کرد و خانواده مجددا به پاریس رفتند. آنها تصمیم گرفتند دیگر به افغانستان برنگردند ، چون کمونیست‌ها در یک کودتای خونین قدرت را به دست گرفته بودند. در سال ۱۹۸۰ آنها از آمریکا پناهندگی سیاسی گرفتند و در سن خوزه کالیفرنیا مقیم شدند.  آنها افغانستان را در حالی ترک کرده بودند که جز لباسی که به تنشان بود ، چیزی دیگری همراه نداشتند. به همین دلیل برای مدت کوتاهی مجبور شدند با کمک‌های اجتماعی و بن‌های غذا ، زندگی کنند.  

 حسینی در سال ۱۹۸۴ دوره دبیرستان را به اتمام رساند و در دانشگاه سانتا کلارا نام‌نویسی کرد. در سال ۱۹۸۸ وی از همین دانشگاه لیسانس زیست‌شناسی دریافت کرد. سال بعد حسینی وارد دانشکده پزشکی دانشگاه کالیفرنیا شد و در سال ۱۹۹۳ فارغ‌التحصیل شد. وی دوران دستیاری خود را در رشته داخلی در مرکز پزشکی Cedars-Sinai لس آنجلس طی کرد و در سال ۱۹۹۶ به اتمام رساند. وی هنوز علیرغم مشغولیت‌های ادبی‌اش به  طبابت می‌پردازد.

حسینی ازدواج کرده و صاحب دو فرزند پسر و دختر با نام‌های «هریس» و «فرح» است. حسینی در دوران کودکی بخش زیادی از وقت خود را صرف مطالعه اشعار شاعران ایرانی و ترجمه‌های مترجمان ایرانی از متون ادبی می‌کرد. خاطرات حسینی از دوران بدون جنگ کشور افغانستان قبل از اشغال این کشور به وسیله ارتش شوروی و تجربه‌های شخصی‌اش از قوم هزاره منجر به نوشتن نخستین رمانش یعنی بادبادک‌باز شد. هنگامی که خانواده حسینی در ایران زندگی می‌کردند ، مردی هزاره‌ای به نام «حسین خان» برای آنها کار می‌کرد. حسینی وقتی که کلاس سوم بود به وی خواندن و نوشتن یاد داد. با اینکه رابطه حسینی با این مرد هزاره‌ای مختصر و رسمی بود ولی همین رابطه اندک الهام‌بخش وی در خلق شخصیت «حسن» در بادبادک‌باز شد. بادبادک‌باز نثری بسیار ساده دارد ،  نه فلش‌بک‌های پیچیده دارد ونه با تعدد شخصیت‌هایش شما را چنان گیج می‌کند که تا چند فصل بکوشید ، نام شخصیت‌ها و رابطه‌شان را با هم به خاطر بسپارید. رمان با یک فلش‌بک ساده می‌شود ، فلش‌بکی که منجر به این می‌شود که یک مرد افغانی ساکن آمریکا ، شما را به دوران  کودکی خود در افغانستان ببرد. و از همینجا است که جادوی حسینی با کلمات شروع می‌شود و اجزای داستان را یک به یک روی هم می‌گذارد.
در افغانستان دهه ۶۰ ، امیر ، نوجوانی از طبقه مرفه جامعه با «حسن» پسر خدتکار خانه که یک هزاره‌ای است ، همبازی است. امیر رابطه ضعیفی با پدرش دارد و دوست دارد به نحوی این رابطه را استحکام بخشد.
نویسنده در همان هنگام که از دوستی حسن و امیر و بادبادک‌بازی‌شان می‌گوید از چهره عمومی و جامعه افغانستان حرف می‌زند و در فصول بعدی از جنگ و آوارگی و غربت‌نشینی صحبت می‌کند.  درست زمانی که شخصیت اول داستان موقعیت خود را در آمریکا استحکام بخشیده با تماس یک
دوست قدیمی به افغانستان برمی‌گردد تا در آنجا به دنبال یک پسربچه افغانی بگردد
نویسنده در قالب این رمان از زشتی نژادپرستی ، ویرانی جنگ ،
روابط آدم‌ها و مهر و شفقت سخن گفته است.

یوسف گم گشته

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور 

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور 

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن 

چتر گل بر سرکشی ای مرغ خوش خوان غم مخور 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت  

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور 

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید  

هیچ راهی نیست که آن را نیست پایان غم مخور 

عالم از سیل فنا بنیاد هستی بر کند 

تا تو را نوحست کشتیبان ز طوفان غم مخور 

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم 

سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور 

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار 

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور