تو که چشمات خیلی قشنگه
رنگ چشمات خیلی عجیبه
تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرم و نجبیه
تو که چشمات خیلی قشنگه
رنگ چشمات خیلی عجیبه
تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرم و نجبیه
میدونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید
میدونستی یا نه
میدونستی که تو چشمای تو رنگین کمون و میشه دید
میدونستی یا نه
میدونستی که نموندی
دلم و خیلی سوزوندی
چشات و ازم گرفتی من و تا گریه رسوندی
میدونستی که چشامی همه ی ارزوهامی
میدونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی
میدونستی همه ی ارزوهام واسه ی چشم قشنگ تو پروندم رفتش
میدونستی یا نه
میدونستی که جوونیم و واسه چشم عجیب تو سوزوندم رفتش
میدونستی یا نه
میدونستی که نموندی
دلم و خیلی سوزوندی
چشات و ازم گرفتی من و تا گریه رسوندی
میدونستی که چشامی همه ی ارزوهامی
هر چی فکر کردم متوجه نشدم که چرا به رنگ ارغوان آخرین فیلم حاتمیکیا، 5 سال غُل و زنجیر شده بود. فیلمی خوب و دیدنی، که گذر زمان باعث نشده بوی نا و کهنگی بگیره.
حاتمیکیا نشون داده که صرفاً فیلمساز جبهه و جنگ نیست که قواعد ساخت توی این عرصه رو هم بخوبی بلده. آدمهایی که بعد از جنگ، تیر و تفنگ رو گذاشتن کنار و اومدن توی عرصههای مختلف اجتماعی و حاتمیکیا قصههای زندگیشون رو برای ما تعریف کرده، معمولاً شخصیتهای موندگاری شدند. آدمهایی که صرفاً یه سری حرف و دیالوگ و شعارهای گشاد گشاد نبودند که باعث بشه ماها از دیدنشون واخورده بشیم و رومون رو برگردونیم.
دکمهی پیراهنشون تا اون بالای بالا بسته نشده که اگر هم بسته شده، باعث شده تا بیشتر دوستشون داشته باشیم. مبارزانی که حتی بعد از جنگ، به کشور دیگهای پناهنده میشن و همین صداقتِ داستانهای حاتمیکیاست که خودش و فیلمها و شخصیتهای داستانش رو برای ما دوستداشتنی میکنه و اینبار حاتمیکیا حتی از همین فضایی که بخوبی میتونه آدمهاش رو برای ما بسازه، جدا میشه تا در ژانری جدید، سبکی که توی سینمای ایران کمتر کسی جرات کرده به اون نزدیک بشه، به رنگ ارغوان رو بسازه.
هوشنگ ستاری (با بازی خوب حمید فرخنژاد) ماموریت پیدا میکنه تا ارغوان کامرانی، دختر دانشجویی که در دل جنگل درس میخونه را تحت نظر داشته باشه تا از این راه به شفق پدر ارغوان دسترسی پیدا کنه. شفق خارج از ایران و بر علیه دولت و حکومت اقداماتی انجام میده و چون حالا دیگه مهره سوخته است گروهی سعی در کشتن شفق دارند. در این بین مامور امنیتی دل به ارغوان میبنده و ....
استفاده از اون کدهایی که توی نامه (ایمیلها) رد و بدل میشه توی تیتراژ فیلم ایده جالبی بود که من خوشم اومد. توی تمام ایمیلهای رسیده به شهاب 8 که مامور اطلاعاتی بود اون خودش باید کدها رو تبدیل به فونتهای خوانا میکرد ولی توی صحنهی که به کمک ارغوان میره، خواننده میبینه که روی صفحهی لبتاب، کدها خودبهخود تبدیل به تِکست و متن شده!
قاعدتاً وقتی دستگاه شنود داخل گوشی تلفنِ منزل ارغوان کار گذاشته میشه، بعد از گذاشتن گوشی تلفن، باید شنود قطع بشه ولی در تماس آخری که پدر ارغوان با دخترش داشت بعد از قطع تلفن توسط ارغوان، پدر که میدونه تلفن داره شنود میشه با ماموران اطلاعاتی صحبت میکنه! بنظرم اگر این حرفهایی که من فردا به دیدن دخترم میام و از شما هم نمیترسم و .... بین پدر و خودِ ارغوان رد و بدل میشد خیلی بهتر از این سکانسییه که دختر تلفن رو قطع میکنه و پدر شروع به صحبت با ماموران اطلاعاتی میکنه. این صحنه حتی اگه از لحاظ فنی هم ایرادی نداشته باشه ولی بدجوری توی ذوق میزنه.
جایکه فرخنژاد قراره خودش رو بکشه و اسلحه رو میذاره روی شقیقهاش و شلیک میکنه اصلاً مشخص نشد که چه جوری فشنگ از داخل اسلحه دراومده و روی لبتابشه. اون رو کی و کی درآورد من که نفهمیدم!
هر چند توی این فیلم دیگه مثل فیلمهای قبلی حاتمیکیا از اون دیالوگهای خوب و بیادموندنی هیچ خبری نیست. هر چند انتخاب بازیگرها خوب انجام نشده. خزر معصومی بازی سرد و بیروحی انجام میده. رضا بابک وصلهی کاملاً ناجوریه توی فیلم. شخصیتِ دوست و همکلاس ارغوان (کوروش تهامی) اصلاً ساخته و پرداخته نشده ولی در مجموع به رنگ ارغوان رو دوست داشتم.
برمیگردی و پشت سرت رو نگاه میکنی، هست. داره میاد. عقبتره از توه، ولی هست. مهم همینه که هست. مهم همینه که داره میاد. مهم همینه که هر دو، توی یه مسیر دارید میرید. به این رابطه باید مثبت نگاه کرد. بقول آدم حسابیها برآیندش مثبته، پس میشه بهش امید بست. رابطهای که هر دو نفر، توی یه مسیر و به یه سمت حرکت میکنند دیگه نیاز به نذر و نیاز و دخیل بستن نداره. این رابطه خودش رشد میکنه و توی دل زمین، جا باز میکنه.
آفت رابطه، موقعی جوونه میزنه و رشد میکنه، تویی که جلوتری یهویی بترسی از اینکه چرا اون یکی، بغل دستت نیست، اونجاست که متر ورمیداری و فاصلهی خودت و طرف مقابلت رو هی اندازه میزنی. همونجاییکه ترسیدی از جلوتر بودن، همونجایی که متر ورداشتی، همونجایی که خواستی تا طرف مقابلت اونقدر بیاد تا برسه کنار تو، بدون که تیشه برداشتی و داری ریشهی همهی اون حسهای خوب رو از بیخ و بُن میزنی.
نباید ترسید از جلوتر بودن و عقب موندن. دوست داشتن بحث کیفییه. کمّی نیست تا متر ورداری و یه سرش رو خودت بگیری و سر دیگهاش رو بدی به اون آدم مادر مُرده تا ببینی تو بیشتر دوستش داری یا اون. توی رابطهای اگه جلوتر بودی، این اجازه رو بده تا اونیکه پشت سرت مونده بهت برسه. نترس از این جلوتر بودن و توقع نداشته باش اونی که داره میاد ولی سَلانه سَلانه، یه شبه برسه به همونجایی که تو هستی. و تویی هم که داری دلیه دلیه میکنی، سعی کن شناختت رو بیشتر کنی. سرعتت رو تندتر کنی. برسی به اونی که جلوتر از توست. درسته که رابطه، دوی سرعت نیست و خط پایانی نداره ولی این مردم هم عقل درست درمونیکه ندارند. وقتی ببینند کنار هم نیستین. همدوش و همقد و همسر و همدرد هم نیستین اونقدر زر میزننند تا هم چیز رو خراب کنند.
توی رابطه فاصلهها مهم نیست. عقب و جلو بودن مهم نیست ولی وقتی که متر زدی، سانت زدی، اندازه زدی، وزن کردی، از اینجا به بعد نه تنها به هم نزدیک نمیشید که دورتر میشید. روز به روز. لحظه به لحظه. دورتر و دورتر و دورتر. اونقدر دور که شاید دیگه هیچوقت نتونید ببینید خودتون و اون حسهای قشنگ گذشتهتون رو.
باد موافق برای کشتی بیهدف، بیمعناست پس نترس از اینکه همدوش نیستی. بترس از وقتی که همسو نباشی.
بعضی آدمها یا باید باشن، یا ... خیلی سخته باورش برای نبودن ولی وقتی قرار شد نباشن باید برن. باید با همهی حضور و وجود برن. نمیتونن باشن ولی کمرنگ. ماهیت بعضی آدمها، به حضور پُررنگشونه. ماهیتشون به خاص بودنشونه. به بیبهونه دوست داشتنشونه. اگه هستند با همهی وجود هستن و وقتی که قرار شد نباشن، حضور کمرنگ و بیرنگ و گاهبهگاهشون، دردی رو که دوا نمیکنه هیچ، شاید زخم بزنه هر نگاهی که ردوبدل میشه توی این رابطه.
بعضی آدمها اگه میان باید بمونن. بایدی که نیست ولی این آدمها این ماهیت رو دارن که بشن زندگی. بشن نیمهی گمشده. بشن همهی وجود و هستیت. پس وقتی هم قرار شد برن باید با همهی وجود برن که بودنشون نمیتونه مَرهم باشه هیچ زخمی رو. این آدمها از قانون صفر و یک تبعیت میکنند. سفید یا سیاه. اگه قرار شد بمونن برای همیشه، حالا میتونی باهاشون قدم بزنی، کافه بری و گوش کنی به صدای گنجشکهایی که این روزها پُر شده روی چنارهای خیابون عباس آباد. این آدمها نمیتونن خاکستری باشن. سفید بودنشون میتونه زندگی باشه و نبودنش، سیاه کنه زندگیت رو ولی وقتی قرار شد نباشن، باید نباشن که هر خاطرهای ازشون میتونه ویران کنه روز و هفته و ماه و سالت رو.
با هر کس و ناکسی میشه قدم زد تو خیابونهای پاییزی این روزهای اصفهون و با شروع هر بارونی میشه چپید توی کافهای و سفارش قهوهایی داد. دو قاشق نشد با سه قاشق، قهوهی تلخی رو میشه شیرین کرد. دو ساعت و سه ساعت و چند ساعت رو میشه با هر مَرام و منش و مسلکی سر کرد و نشست پشت میز و حرف زد از زندگی و سیاست و گذشته و آینده. با هر زشت و زیبایی میشه دو ساعتی نشست روی صندلی سینما و تئاتر و عربدههای وحشتناک خوانندهی کنسرت رو شنید و دید ولی بعضی آدمها، کس و ناکس نیستن که توی رنگین کمان بعدی یادت بره کی بود و کجا بود و اینو من کجا دیدم. بعضی آدمها میتونن شیرین کنن قهوه و تلخیهای روزگار رو، زندگی رو، گذشته و آینده رو.
بعضی آدمها رو میشه تا آخر دنیا دوست داشت. این ماهیت رو دارن که بذاری کنار همون جملهی معروفِ اگه خورشید را در دست راست من و ماه رو در دست چپ من بذاری. میتونی سربهسر کنی با ماه و خورشید. آره میتونی. شک نکن. میتونی مطمئن باشی که حالا سری هست، دلی هست، نگاهی هست، کسی هست که خورشید رو پُررنگ کنه، زمستون گرمت کنه و تا شقایق هست زندگی باید کرد در حضور این آدمها معنا پیدا میکنه ولی امان از وقتی که قرار بشه، دیگه نباشن. امان، امان، امان.