شب جمعه است. فارغ از هیاهو، گرما و کثافتهای معلّق در هوای اصفهان توخونه ولو شدم روی مبل. کانالهای ماهواره رو بیهدف بالا و پایین میکنم. پرندهی خوشبختی وقتی قراره بشینه روی شونههات، شَک نکن که هر جای این دنیا باشی میگرده و پیدات میکنه و خُب اَمان از وقتی هم که قرار بشه خراب کاری کنه رو سَر و کلهات. حتی اگر در آبانبارهای قدیمی شهر کاشان هم باشی حاضر است دوهزار و پونصد پلهی گِلی رو پایین بیاد تا تیرش رو به هدف بزنه!
برنامهی آپارات بیبیسی فارسی خبر از پخش فیلم مستندی با عنوان شاملو شاعر بزرگ آزادی میده.
فیلم شروع شد. فیلمی که بنا به گفتهی مجری، حدود 14 سال پیش تهیه و ضبط شده و بواسطهی اختلاف بین کارگردان و تهیهکنندهها، چیز چندان خوبی هم از آب درنیومده ولی همین اندک بضاعت، جزء معدود مستنداتی است که در رابطه با شاملو ساخته شده.
شاملو حرف زد. شعر گفت. دوربین موهای مجعد و پلیور قرمز پیرمرد رو نشون داد و فقط چند دقیقهای کافی بود تا من گُم بشم لابهلای واژههای این مرد. دوربین چهرهی آیدا رو نشون داد. آیدایی که بنا به گفتههایی هیچوقت همسر رسمی شاملو نبود. شاید فقط همخونهای بود. دوستی. رفیقی. پارتنری، معشوقهای یا نمیدونم چه اسمی برای این رابطه بذارم ولی به جرات میتونم بگم سالهاست که نگاه هیچ زن رو اینچنین عاشقانه ندیدم. آیدا هر چی که بود عاشق شاملو بود. نوع رابطه مهّم نیست. امروزه زیادن زن و مردهایی که پیوندهای سفت و محکم زبونی، محضری، ثبتی، سندی، رسمی و دفتری دارند ولی هیچ کدوم علاقهای به هم ندارند ولی آیدا عاشق بود و مهم همین عشقییه که تو نگاه آیدا و از پشت شیشهی ضخیم تلویزیون و بعد از چهارده سال میشد دید.
آیدا در یکی از مصاحبههاش در رابطه با نحوه آشنایش با شاملو میگه:
14 فروردین 1341 پس از تعطیلات نوروز، ساعت 9 صبح از آبادان به تهران رسیدیم. آبادان سر سبز بود اما در تهران درختان تازه داشتند بیدار میشدند. به خانه که رسیدیم بعد از مدتی ناگهان دویدم به سمت بالکن تا ببینم رُزها جوانه زدن یا نه. ناگهان برگشتم دیدم مردی در حیاط همسایه، ایستاده و من را نگاه میکند. این نگاه گِره خورد. همینگونه آغاز شد. در طی سه ماه یکی دو کلمه حرف زد. بدون حرف زدن میفهمیدیم. این اتفاق در تهران، خیابان کریمخان زند، خیابان خردمند جنوبی، کوچهی رازقی افتاد.
آیدا ادامه میدهد:
در بخش دوم فیلم به نام حرف آخر، من و شاملو کنار یکدیگر نشستهایم که ناصر تقوایی میپرسد: چطور رابطهی شما آغاز شد؟ شاملو میگوید: هیچی. فقط یکدیگر را دیدیم. من میگویم: ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز تمام شد. شاملو نگاهی به من میکند و میگوید: ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز آغاز شد!
شاملو حرف میزد. با مداد روی کاغذهای کاهی مینوشت. خطخطیهایی که بعداً چاپ شد. دهانت رو میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم. از مسافرتهاش میگفت. از دوستان قدیمیش. از نیما. از بیمهریهایی که بعضیها در حق کوچه کردند. از دولت و ملّت و من حس میکردم چقدر این پیرمرد رو دوست داشتم و خودم خبر نداشتم!
در یکی از مصاحبههاش در رابطه با نموندنش در لندن، نیویورک و پاریس گفته: راستش بار غربت، سنگینتر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه میسوزد، آبم در این کوزه ایاز میخورد و نانم در این سفره است.
شاملو حرف میزد و من گم شده بودم لابهلای واژههای این مرد و نگاه عاشقانهی آیدا. نگاهی که سالهاست ندیدم زنی اینچنین عاشقانه مردش رو نگاه کند. خوش بحال شاملو. خوش بحال آیدا.
چرا هیچ کس دوست ندارد بند دوم مرغ سحر را بخواند؟
مرغ سحر نیازی به معرفی ندارد. سروده ای از محمدتقی بهار در دوران مشروطه که پس از آغاز حکومت رضا شاه به صورت ترانه اجرا شد. آهنگ این اثر، از مرتضی نی داوود، فوق العاده زیباست. آهنگ باو جود گیرایی زیر و بالای چندانی ندارد بنابراین حتی کسانی که با خوانندگی آشنایی ندارند می توانند آن را به راحتی بخوانند. اکثر خوانندگان نامی نیز اجرایی از مرغ سحر را به نام خود ثبت کرده اند که می توان به ملوک ضرابی، قمرالملوک وزیری، نادر گلچین، هنگامه اخوان، محمدرضا شجریان و نیز اجراهای متفاوتی از فرهاد، همای و محسن نامجو اشاره کرد
آنچه تا کنون به عنوان مرغ سحر شنیده ایم عبارت است از بند اول این شعر :
مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار این قفس را بَر شِکَنُ و زیر و زِبَر کن
بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وَز نفسی عرصهٔ این خاک تیره را. پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد
ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژالهبار است
این قفس، چون دلم، تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نِگَه ای تازه گل از این، بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر٬ مختصر کن
اما شاید خیلی ها ندانند که این فقط نیمی از مرغ سحر است و این شعر بند دومی دارد که تقریبا هیچ خواننده ای تمایلی به خواندن آن ندارد
بند دوم می گوید :
عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی اثر شد
ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی ثمر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده تر کن
جور مالک، ظلم ارباب، زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر میناب، جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ ناله سر کن، از مساوات صرف نظر کن
ساقی گلچهره بده آب آتشین، پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینه من، پر شرر شد، پر شرر شد
اما چرا کسی این بند را دوست ندارد؟
بند اول شعری انقلابی است که به دستگاه ظلم می تازد، از زندانی و در قفس بودن آزادی خواهان گله می کند، آرزوی پایان شب تار ملت را دارد و مردم را به قیام و انقلاب جهت پایان دادن به ظلم و شکستن قفس فرا می خواند
اما بند دوم شعری اجتماعی است. شاعر در این بند از رواج دروغ، منسوخ شدن حقیقت طلبی، از بین رفتن عشق واقعی میان عاشق و معشوق و گم شدن مهر و محبت و شرافت گله می کند و از کسانی می نالد که وطن و دین را بهانه ای برای دزدی کرده اند. اینان چه کسانی هستند؟ تنها حاکمان یا تمامی مردم؟ فضای حاکم بر این بخش از شعر به مورد دوم اشاره دارد. همچنین زمانی که شعر از جور مالک و ارباب شکایت می کند اغنیا را به عنوان طبقه ای از جامعه به باد نقد می گیرد نه به عنوان بخشی از وابستگان دولت
در بند اول پیشنهاد شعله فکندن در قفس که همانا براندازی حکومت ظالم است مطرح می شود اما در مورد بند دوم شاعر هیچ راه حلی نمی یابد و در نهایت بلبل را فقط به بر آوردن ناله های حزین از دورن این قفس خود ساخته فرا می خواند
مردم ما همیشه دوست داشته اند که ریشه مشکلات را در حکومت بشناسند و خود را از هر گونه اشکالی مبرا بدانند از این روی خوانندگان همان بخشی از مرغ سحر را خوانده اند و می خوانند که مورد پسند عامه مردم است. جالب این جاست که برخی بی توجهی به بند دوم را به دلیل سیاسی بودن آن دانسته اند که چنین دیدگاهی موجب شگفتی است.
ما تا به حال بارها به دستور بند اول عمل کرده ایم و قفس را آتش زده ایم اما پس از فرو نشستن شعله خود را در قفسی جدید یافته ایم. ای کاش یک بار هم که شده بند دوم را بخوانیم و همت کنیم بر اساس آن ارزش های انسانی را در جامعه ایرانی احیا نماییم .
چند روز پیش پیامکی برایم از دوستی مهربان رسید که مرا ذوق زده کرد پیام این بود :
" کودکی در راه است... "